دیشب فهمیدم پسر عموم که عاشقشم هیچ علاقه ای بهم ندارع ،از بچگی یادمه مارو برا هم میدونستن
از غریبه بگیر تا آشنا
مامان بابای منم از رفتاراشون معلومه دوس دارن بشم عروس عموم زنعمو و عموم هم همینطور
ولی پسر عموم نه،منی که از بچگی دنیامو باهاش ساختم، نمیتونم بهش فک نکنم
از دیشب تا خود صبح من بیدار بودمو گریه کردم
امروزم همین طور نمیتونم دردمو ب کسی بگم خجالت میکشم ،کسی که دیشب برام تعریف کرد گف که بهش گفتن برا دختر عموت خاستگار اومده اونم گفته ب من ربطی نداره من نمیخامش
خجالت میکشم بگم منی که از بچگی همه عروس عموم میدونستنم و خودمم همین فکرو میکردم ،دیگ نمیخانم ،حتی از مامان بابامم خجالت میکشم
واقعا نمیتونم حالمو توصیف کنم وا رفتم قشنگ
احساس میکنم یکی از عزیزام رفته و دیگ برنمیگرده
تا میام خودمو دلداری بدم میوفته یادم حالم بد میشه ،تیکه های فامیل و تحقیر شدنام بکنار
نمیدونم زندگیم قراره چجوری بشه ازین ب بعد
فک میکنم دیگ خوشبخت نمیشم
کسی بوده که مثل من باشه