مولانا
چو خدا بود پناهت چه خطر بود ز راهت
به فلك رسد كلاهت كه سر همه سرانی
چه نكو طریق باشد كه خدا رفیق باشد
سفر درشت گردد چو بهشت جاودانی
تو مگو كه ارمغانی چه برم پی نشانی
كه بس است مهر و مه را رخ خویش ارمغانی
تو اگر روی وگر نی بدود سعادت تو
همه كار برگزارد به سكون و مهربانی
چو غلام توست دولت كندت هزار خدمت
كه ندارد از تو چاره و گرش ز در برانی
تو بخسپ خوش كه بختت ز برای تو نخسپد
تو بگیر سنگ در كف كه شود عقیق كانی
به فلك برآ چو عیسی ارنی بگو چو موسی
كه خدا تو را نگوید كه خموش لن ترانی
خمش ای دل و چه چاره سر خم اگر بگیری
دل خنب برشكافد چو بجوشد این معانی
دو هزار بار هر دم تو بخوانی این غزل را
اگر آن سوی حقایق سیران او بدانی