همه بابابزرگ من هم دارم هم انگار ادم نیستم وجود ندارم بابا به پیر به پیغمبر هر کی زود ازدواج می کنه به من ربطی نداره خستم کردن بابا من اصلا می خوام ازدواج نکنم برم بمیرم
هر موقع کسی ازدواج می کنه دورو اطراف سن منه هی می گن تو اخر می ترشی مشکل داری ازدواج می کنی
یه بیمارستان بودم سر همین داییم زنگ زده بود می گفت تو همش مریضی بابابزرگم م یگفت خودشو زده به مرضی به مامانم گفتم می خوام تنها بمونم یه شب توبیمارستان بدون همراه بودم فقط به حال خودم گریه می کردم که اصلا برای کسی ارزش ندارم