بچه ها من نامزدم دامپزشکه پارسال اردیبهشت بوده که عقد کردم ماه پیش فهمیدم که نامزدم دختر همسایشون که پزشکی میخونه رو میخواسته خیلیم میخواست
هنوزم میخواد من تو سرچ اینستا نامزدم پیج دختره رو پیدا کردم و میدونستم چکش میکنه ولی خب حساس نشدم زیاد
تا این که ماه پیش ی فایل مخفی توی گوشیش دیدم که چنتا از عکسای دختره توش بود حتی عکس چشماش بود ک بالاش خودش نوشته بود به مژگان سیه هزاران رخنه کردی در دینم...
داشتم دیوونه میشدم زبونم بند اومد خونه مامانم اینا اومده بود نمیتونستم چیزی بگم به هزار تا بهونه کشیدمش بیرون تو ماشین ی دعوای درست و حسابی راه انداختم
من قبلا یکی و میخواستم خیلیم دوسش داشتم چون وضع مالی خوبی نداشت بابام نذاشت ولی بعد عقدم همه چیو فراموش کردم
وسط دعواهامون یهو گفتم تو فک کردی من تورو میخواستم؟من سه سال عاشقانه یکی دیگه رو دوست داشتم که بابام نذاشت و اصرار کرد که زن تو بشم من از بابامم نمیگذرم که نذاشت زن کسی که خودم میخوام بشم
همش به اعتبار خانوادت بود که بهت بله گفتم
یهو گفت خفه شو منم هی بدتر از اون طرف میگفتم...
ی جاییم گفتم تو انقد بی عرضه بودی که مامانت واست زن گرفت،من انتخاب خودت نبودم توام انتخاب من نبودی
ی سیلی زد تو صورتم
گفت تو راست میگی من بی عرضه بودم که گذاشتم مامانم زن بگیره واسم
تو منو نمیخواستی منم تورو نمیخواستم
بچه ها داد میزد که اره من از سال پنج دانشگام تا آخر سربازی با دختره بودم بهترین سالا عمرم بود
میگفت من هیچی نداشتم که باهام بود حتی بعضی وقتا پول کرایه ام نداشتم
هیچوقت نتونستم ی کادو خوب براش بخرم
میگفت از تحصیلات و خانواده و چهره همه چی تموم بود
واقعا راست میگفت
گفت من ی خریتی کردم همه چیو بهم زدم چون ما ازشون خیلی پایین تر بودیم گفت از بس داداشش تو گوشش خونده که این باهات نمی مونه و ازت طلاق میگیره مجبور شدم تموم کنم(داداشش قبلا ی زن داشته ک طلاق داده و افتاده زندان بخاطر مهریه و باباش سکته کرده و...بخاطر همین از طلاق دوباره میترسن)
گفت من تاوان دلی که ازش شکستم دارم پس میدم ،
وای لعنتی بهم گفت خودتو نبین که بخاطر تولد و عیدی پدر منو درمیاری
میگفت تو حاضر نیستی رستورانی به غیر از رستوران دلخواهت باهام بیای ولی اون از زمین تا آسمون باهات فرق داشت
بچه ها دختره خیلی خوشگل بود چشم و ابروی خ قشنگی داشت...
دو روز پیش بهم گفت بیا تموم کنیم ما نمی تونیم کنار هم زندگی کنیم
بچه ها من از خواهرشوهرمم پرسیدم گفتم ی همچین چیزی به من گفته بهم گفت بهش فکر نکن هر چی بوده تموم شده الان تو زنشی،تو کنارشی نذار این فکرا زندگیتو از هم بپاشه
خبر نداشت که بینمون چیا گذشته و هنوز چیزی تموم نشده...
دارم دیوونه میشم احساس حقارت میکنم نمیدونم چیکار کنم