اخرای وقت اداری بود
داشتن اتاقمون نظافت میکردن
بوی شوینده تند بود
مدیرمون گفت برو بیرون اذیت میشی
از اتاق اومدم بیرون
رفتم سمت پنجره ک روبروی راه پله بود همونطوری توی دلم گفتم وقت اداری داره تموم میشه کاش میدیدمت امروز... برگشتم یهو دیدم اون لحظه که داشتم اینو تو دلم میگفتم از طبقه بالا اومده بود پایین ، من برگشته بودم که دیگه داشت از راه پله میرفت پایین .( من مات زده فقط نگاهش کردم😑😑😬😬😭😭، گفتم دیگه تموم شد امروزم فقط از پشت فقط از راه پله)
زفت دم در که انگشت خروج بزنه برگشت بالا رو نگاه کنه که یهو به خودم اومدم تغییر جهت دادم، که نبینه دارم نگاهش میکنه(عین پلنگ سرعت عمل داشتماااا😅😊)خاک تو سرم با این سرعت عمل بیخودم😑😑
بعد باز گفتم خب دیگه تموم شد با ناراحتی رفتم اتاقمون کیفو برداشتم رفتم پایین تو حیاط دیدم تو حیاط وایستاده با یکی از همکارای اداری الکی تو هوا دور خودش میچرخه حرف نمیزد باهااااااشا
من رفتم پایین سرش اونور بود
اول گفتم سلامش نکنم برم
بعد گفتم بهترین فرصته بذا یک سلام کنم حداقل
ی سلام خوبین گفتم اونم اروم همینارو گفت فقط در حدی که خودمونم نشنیدیم چی گفتیم😑
ولی به اون یکی همکارم قشنگ خسته نباشید گفتم. بعد ماشین دم در بود نشستم رفتم
نمیدونم چرا اروم سلام میکنه به من، فقط خودش میشنوه