من دوتا خاطره دارم.
اولی.اینکه منو شوهرم رفتیم تو اتاق حرف های پایانی رو بزنیم که شوهر جان موقع بلند شدن اومدن جلو من فکر کردم چیزی رو چادرمه میخواد برش داره سرم پایین بود دیدم داره نزدیک میشه نگاه به صورتش نکردم دیدم یه آن اومد جلو پیشانیمو بوسید.شوهرم خیلی شر و شیطونه.تو مراسم خواستگاری هم کلا متکلم وحده بود😂🤦♀️بچه ها واقعا اون لحظه قلبم از سینه کنده شد انگار دستو پامو تو آب یخ کردن اون شکلی بود😑شوهرم میگه انگار ده ساله میشناختمت اون لحظه😶
خاطره دومم🤦♀️اخر مراسم قرار شد یه عکس دسته جمعی بگیریم بفرستیم برای برادرشوهرم و برادر خودم که دوره ازمون.بعد شوهرم اشاره کرد بیا کنار من وایستا من نرفتم خجالت کشیدم😶🤦♀️خلاصه دامادمون اومد کنار من بدون قصد و غرز بنده خدا وایستاد خیلی مرد پاک و خوبیه.ده ساله داماد ماست و من عین خواهرشم سرشو به من نزدیک کرد که بیوفتن همه.بچه ها شوهرم قیافه اش تماشایی بود قرمززززززززززززززززز شد😂حتی تو چندتا عکس به ما دوتا نگاه میکرد من اصلا متوجه نبودم🤦♀️خلاصه اینکه شوهرجان خون ش جوش اومد لحظه خداحافظی فقط به مامانم گفت ساعت 6 حاضر باشید ازمایشگاه وقت گرفتم منم که کلا تو باغ نبودم😐درست شب عقد انقدر غر زد غر زد غر زد😂😂منم هی عین اوسکلا میگفتم شما خودتونو ناراحت نکنید حامد اقا با من راحتن بیشتر عصبی میشد😂😂😂😂😂یادم میاد خندم میگیره