نه اصلا....میدونم چه حسی داری الان.من وقتی که عقد بودم چون طولانی شده بود و پدرشوهرم بیخیال بود و به روی خودش نمیاورد که کاری کنه برامون و از طرفی شوهرمم گیر داده بود که بابام باید برام خونه بخره وگرنه عروسی نمیکنم،وقتی یکی از همسایه های ساختمونشون خونه شو واسه فروش گذاشته بود و پدر همسرم راضی شده بود بخره هول شدم و قبول کردم و اون موقع به خودم میگفتم آخ جون تازه با پس انداز و خرج یکی رشد هم میکنیم.ولی کللللللللی بدبختی کشیدم و بعد سه سال با کلی زحمت و بهونه کوچیکی خونه شوهرمو راضی کردم که بریم مستاجری.اون سالها شده کابوس زندگیم.طوریه که از اونجا بدم اومده حتی نمیخوام یادم بیاد با اینکه نو و تر و تمیز بود و خونه اولمون بود و مثثثثلا همه چیو اونجا نو تجربه کردخ بودیم.به قول استادم خونواده شوهر امامزاده هم که باشن نباید پیششون باشی.