باسلام من وهمسرم هردو هم سن هستیم فقط ایشون 6ماه ازمن بزرگتره هردو 25 ساله ایم.
پنج ساله ازدواج کردیم.اول که خواستگاری اومدن یسری شرایط خوندن برام که ازنظرمن ایده آل وباخدا بود اما بعد ازعقد دقیقا برعکسش شد محرم ونامحرم رعایت نمیکردن تو همه مجلس هاشون زن وشوهر میرقصیدن که توخانواده وفامیل من اینجور نیستیم وهمه چی به جاش هست توطرف ما من واقعا شوکه شدم چیزی که اذیتم میکرد زن دایی هاش بودن مابین 30 تا40 سال بودن خیلی باشوهرم گرم میگرفتن مثلا شوهرم باهاشون شوخی فیزیکی میکرد واونا میومدن بهم نشون میدادن میگفتن ببین شوهرت چه کرده دستمو بامشتش.منم واقعا اذیت میشدم.از اینجا بود که شک وحساسیت های من شروع شد مادرشوهرمم ناراحت میشد وقتی اعتراض میکردم بهم میگفت تو املی وهیچی حالیت نیست شوهرتو که نخوردن تموم کنن منم واقعا ناراحت میشدم.سرجهازمم کلی اذیتم کردن فقط ایراد میگرفتن شوهرم دهن بین بود هرکی هرچی پشت سرم میگفت باورمیکرد ومیرفت سمت اونا تونامزدی واسطه شدن برا آشتی بعد ازدواج بهتر که نشد هیچ بدترم شد😔کتک هم میزد آخرش تهمت ناموسی زدن وبا نامردی ودروغ باعث شدن من راهی بجز جدایی به ذهنم نرسه خیلی تلاش کردم براش اما اون تلاشی برای نگه داشتنم نکرد حالم خیلی بده دلم شکسته وافسرده شدم بچه هم ندارم خداروشکر بااینکه به خدا اصرارمیکردم الان میبینم به صلاحم نبوده یجورایی فک میکنم نجات پیداکردم اما راه جدایی هم سختی های خودشو داره
.بنظرتون راه درستی رو انتخاب کردم؟؟؟ تنها آرامشم ارتباط با خدا وقرآنه😔