سلام این ماجرای ۲سال پیشه تازه دانشگاه قبول شده بودم رفتم خوابگاه بگیرم داییم که مجرده نزاشت گفت بیا خونه من بمون راحت باش منم از خدا خواسته رفتم پیش داییم دایمم دکتره بیشتر وقتا شیفته منم تنهام اغلب دوستامم نماین خونه یه سه چهار ماهی بود اونجا مستقر بودم یه روز که دایمم خونه بود داشتیم نهار میخوردیم که زنگ درو زدن دوتا پلیس پریدن تو گفتن به ما که گزارش دادن و اینا ما کارت شناسایی اینا نشون دادیمو اونام معذرت خواهی کردن و رفتن بعدش من هروز صبح با یه پسرطبقه پایینی همزمان میرفتم بیرون مامانش اومد در خونه دادو هوار که تو میخوای خودتو بندازی به پسر من منم تازه مزدوج شده بودم اشاره به حلقه توی دستم کردم که من ازدواج کردم اونم شرو کرد به تهمت زدن که تو عشوه میای واسه پسرمو شوهر بدبختت نمیدونه تو اینجا اومدی واسه... انروز اون رفت ولی من دلم شکست منی که حتی سرمو بلند نکرده بودم پسررو ببینم سپردمش به خدا اون یه سالو موندم همونجا سال بعدش خوابگاه گرفتم داییمم هرچقد اصرار کرد گفتم نه الان امروز از داییم شندیم پسرش به یه دختر ۱۵ساله تجاوز کرده گرفتنش الان هم ناراحتم هم خوشحال نمیدونم چمه از خودم بدم اومده که واسه مصیبت دیگران خوشحالم از یه طرفیم میگم حقشه 😭😭🤦🤦