20-1سالمو تموم نکردم ک تو دانشگاه با ی پسری اشنا شدم زندگی خانوادگیم بد بود پدرم فوت کرده بود و برادرم ب تازگی تو تصادف کشته شده بود من روحیم صفر بود خودم کار میکردم و خرجمو درمیوردم مادرم عضو کمیته امداد شد تا خرج بخور و نمیرمون دربیاد و منم کار میکردم و کمک خرج بودم همیشه خدا مواظب خرج کردنم بودم بیشتر مواقع پولی نداشتم ک بخام خرج کنم مادرم افسرده بود بی پولی وضعیت بدم همه فشار اورد ک من فرار کنم از خونه.با این اقا دوست شدم مدت کم از دوستیمون گذشت ک اومد خاستگاری مادرمینا حتی برای تحقیق نرفتن و سریع مادرم گفت باید عقد کنید و ما عقد کردیم.