نشسته بودم دیدم صدای دعوا میاد یه آقایی داد میزنه بچه هامو بده با فحش و اینا
رفتم پشت پنجره دیدم ای وای خونه ی روبه روییمونه که من چندین ساله خودشون و دخترشونو میشناسم
یه دختر نجیب به تمام معنا همیشه خیلی ازش خوشم میومد ،
خیلی ناراحت شدم
بچه هاش با ترس فقط نگاه میکردن
دختره با باباش و مادرش با مرده دعوا میکردن
دختره داد میزد دوساله خونه ی بابامم نیومدی سراغ بچه هات
حتی مهریه نگرفتم ازت که راحت بشم فقط
یهو پسر بزرگش که ۹ ساله اینا بود اومد جلو با گریه مشتشو گرفت جلو باباش داد زد دهنتو ببند وگرنه میزنم تو دهنت 😭😭
اییینقدر دلم واسه اون بچه کباب شد چون زیاد دیدمش خیلی با ادبه و ساکته دلم میخاست برم بغلش کنم آرومش کنم 😭😭
از صبح چهرش جلو چشممه که چطور داد میزد و گریه میکرد نمیخاست بره پیش باباش