با هم هم کلاسی بودیم از همون ترم اول یه جوری نگام میکرد خودم فهمیدم😅 بعد یه روز تو ماشین نشسته بودم (از دانشگاه میخواستم برم خونه ) کوبید به شیشه و خیلی خونسرد گفت : من عاشقتم ،، دهنم باز موند همینطور ، گفتم :با خانواده مشورت میکنم نتیجه رو بهتون اطلاع میدم گفت : مرسی و پیاده شدو رفت ،،، تو اون مدت تا حالا هیچی حسی شبیه اون موقع نداشتم که بعدن فهیمیدم اسم حسش عاشق شدن ، آره من عاشق شده بودم ،،، بعد قرار خواستگاری و نامزدی و عروسی ،،، نگم براتون که چه دورانی بود نامزدی مون هر شب رستوران و سوپرایز و دسته گل و شاخه گل و شیرین زبونی هایی که میبردم رو ابرا ......