مامانم یه روز اومد رودر رو باهاش حرف زد.بعد اونم همچی اکی بود و ما خوشحال از اینکه مامان من از همچی راضیه.
ولی یه غریبه که عکاس خانوادگیم بود و رفت و امد داریم باهاش اومد و همه چیو خراب کرد.ایشالا سر خودش بیاد که دعای هرروزم همینه.
مامانم براش ماجرای مارو تعریف کرد و اون اقا چون درس روانشناسی هم خونده گفت بیارشون من باهاش حرف میزنم
ما رفتیم دوست پسرم صحبت کرد و بازم همچی اکی بود ولی گفتن حق ندارین دیگه همدیگه رو ببینین تا وقتی که من و مامانش رضایت بدیم