من شهر راه دور ازدواج کردم تقریبا یک سال میشد شهر خودم نیامده بودم
بخاطر کرونا امسالم نمیخواستم بیام اما بابا مامانم خیلی اسرار کردن و بخاطر خوشحال کردنشون و خودم خیلی دلتنگ بودم ریکس کردیم سفر کردیم خدایش شوهرم مغازش بست با اینکه ضرر میکرد و امدیم شهر وقتی رسیدیم بخاطر ک ما الوده هستیم کسی از خانوادم دنبالم نیامد
اسنپ گرفتن و خیلی سردمون بود و اضتراب تو راه داشتیم رسیدیم خونه با هوا سرد تو حیاط مامانم گفت دست و پاهاتون بشوریت بعدم 😥لباسامون تو حیاط گفتن در بیاریم بعدم چن نوع مواد ضد عفونی ک نفسم گرفت از بوشون 😢😢😢اخرش نه دست دادن نه رو بوسی بعد یک سال دلتنگ بودم بخدا بازم گفتم بخاطر این مریضی لعنتی اشکال نداره بعدم حمام این چیزا الان چن روز هستیم مامانم خستم کرده دست به گوشی نزنید نمیدونم دم دقیقه دستاتون بشورین پسرا داداش میخواستن بیان با تلفن میگفت نیان شاید مریض بشین به کنترل یا گوشی مامانم دست میزنیم میره ضد عفونی میکنه به شوهرم هیع دستور میده دستت بشور دست ب فلان جا نزن که من خجالت میکشم شوهرم به کل بد اخلاق شده امشب هر چی از دهتش در امد بهم گفت بخدا من تو شهر اندازه کافی زجر کشیدم اذیت میشم تو شهر خودم غریبی میکنم انگار متلق به هیجا نیستم پشتی ندارم بنظرتون برگردم خونه خودم یا بمانم حس بدی دارم حتی برادرارم نیامدن دیدنم 😭😭😭😢 چرا خب بهم گفتن بیا تا کوچیکم کنن جلو شهرم که بزنه تو چشمم
ببخشید زیاد نوشتم دلم خیلی شکسته ارزو مرگ کردم امشب