سلام دخترا
هم.اومدن نصیحت کنم و هم.درد دل..ده سال قبل ک سنم کم بود به روز پدرمادر(داشتن سکته میکردن)به پسرعموم.بله گفتم😔 چ روزای سیاهی بود..چرا؟ چون فامیل بود پولدار بود..هیج وقت ته دلم راضی نشد حتی خودشم کاری برای عشق نکرد ولی من.دیدم چاره ای ندارم خودمو زدم به بی خیالی..خیلی خوب میتونم فیلم بازی کنم..چاره ای نداشتم
هیچ وقت حسرت زندگی کسی رو نخورید الان همه دخترای فامیل بهم ی جوری نگاه میکنن با حسرت خونم بالاشهره ماشینمون خارجیه ظاهرم هم خیلی شاده و راضی
ولی دلم😔پدرمادرپ خیلی خیانت کردن بهم
تا چندروز پیش هم ک.دیدم شوهرم چ.چتای عاشقانه ای با ی دختر مجرد کم.سن.داره میکنه ولی بمن میگقت مم اصلا از این حرفا بلد نیستم ولی دوستت دارم.
اما بدونید چ حرفای عاشقانه ای بهش زده..هروز حالشو میپرسه چت میکنن چ چتایی 😔
چندروزه هکش کردم فهمیدم از شانس بد من مادرشوهرم کنام میشینه نمیتونم علنی کنم فعلا قهر.گنم برم ببینم چ خاکی بسرم.کنم
شانس ندارم اون از زندگی با مادرشوهر تو ی ساختمون
اون از زندگی بی عشق
اینم از این
دلم.برای پدرمادرم میسوزه برم بگم چی؟😔
بچه ندارم هنوز خودمم شاغلم
هیچ وقت حسرت زندگی کسی رو نخورید هیچ وقت..ما انقددددددد سفر میریم ک حد نداره ولی😔
خسته شدم از فیلم بازی کردن
حتی الانم ک خیانت کرده اولش گریه کردم ولی الان سر شدم جوری ک جتی حوصله بیانش رو هم ندارم
چیکار کتم من؟