نزدیک ۸ ماه ازدواج کردم تو این ۸ ماه شوهرم خیلی بهم بی تفاوت بود ولی من دوسش داشتم، گاهی عصبی میشدم فوشش میدادم و خودم گریه میکردم، ولی دوباره عادی میشدیم، این اواخر بی توحهی به زندگیم خیلی زیاد شده بود،اصن بهم نمیگفت کجا میاد ،کجا میره، بدش میومد باهاش حرف بزنم، و وقتی میگفتم میزارمت میرم، میگفت به درک برو من که دنبالت نمیام،
منم اومدم و همه چی رو به خانوادم گفتم، الان خانوادم عصبانی شدن نیگن چرا تا حالا بهمون نگفتی وضع زندگیت اینجوریه، دیگه نمیزاریم بری زندگیت باید طلاق بگیری،
من شوهرمو دوس دارم چکار کنم،
و در ضمن خیلی از پدر و مادرم هم خجالت میکشم نگاهشون سنگینه بیچاره ها نگران آبروشون هستند
میترسم شوهرم بره پیش بابام، بابام با عصبانیت جوابشو بده اونوقت بره دیگه سراغمو نگیره، میترسم از دستش بدم چکارررر کنم
تو رو خدا برااااام دعا کنید