یه عادتم از خواهرم بگم تو خواب هرکاری که روز انجام داده تکرار میکنه یه شب بلند شده بود چادر به دستگیره در بود گرفته بود چادرو میکشید میگفت ابوالفضل بیا بشین پسر داییمه روزش خونه ما بود داشت وسایلاشو بهم میریخت از بس چادرو کشسد در اومد خورد تو سرش مامانم که رفته بود اونو بیدار کنه اینو دیده بود هم خندش گرفته بود هم دلش سوخته بود براش 😁😁😁😂😂😂