سلام خانوم ها خسته نباشید من به کمکتون احتیاج دارم از لحاظ روحی صفر و داغونم بچم خداروشکر چهاردست و پا راه میره جدیدا منم چون وسط خونه تکونیم همه چی ریخته بهم تا میخوام دوتا چیز بردارم بیس بار باید پسرمو برگردونم سر جاش.اصلا حوصلهدهیشکیو ندارم با شوهر من زیاد بحث میکنم اصلا تا دهنش باز میکنه می ریزم بهم انقدر به خودم و این بچه واقعا خیلی بده که دارم میگم فحش میدم از خودم متنفرم نمیدونم چم شده حالا میخوام بدونم این طبیعیه بچه های شما هم تو این سن اذیت میکردن اعصابتونو چجوری کنترل میکردین خواهش میکنم کمک کنین.
از قدیم میگفتن بچه ای ک تازه راه میفته عذابه و همه چی باید ازش دور کرد اما ب خودت فشار نیار .. ب این فکر کن ی بچه ناناز داری خیلیا ارزو میکنن ی بچه داشته باشن
همونطور با بقیه رفتار کنید که دلتون میخواد با خودتون رفتار شه، هممون تو یه متر قبر میخوابیم
چقدر من درکت میکنم.عزیزم خونه تکونیت الزامی نیست ارزش نداره خودتو اعصبانی کنی.خورد خورد یه گوشه رو تمیز کن
فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها سالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!
ای جووون دلم خوشگلم نگو اینجوری الهی شکر که یه نی نی ناز داری که اینجوری اذیتت کنه😍عیب نداره بچس دیگه نمیفهمه که سعی کن عصبانیتتو کمتر کنی و وقتی خوابه کاراتو انجام بدی
خونه تکونی واجب نیست که چه خبره حالا همه زندگی رو ریختی وسط روزی یه گوشه رو تمیز کن یه ساعت وقت بذار
وصف رخساره خورشید ز خفاش مپرس دوست عزیز لطفا متن امضاء من رو بخونید نی نی سایتی گرامی لطفا اگر با کامنتهای من مخالفتی داشتید احساستون رو کنترل کنید و من رو ریپلای نکنید مگر اینکه مستقیما شما رو مخاطب قرار داده باشم یا استارتر تاپیکی باشید که توش پست گذاشتم ، من مایل نیستم هیچ بحث و تبادل نظری با مخالفانم داشته باشم مگر اینکه خودم اعلام آمادگی کنم پس خودتون رو خسته نکنید و با اجتناب از هر بحث بیهوده ای در حق اعصاب و شخصیت من و خودتون لطف بزرگی بفرمایید
من سه تا بچه دارم هر وقت میتونستم خونه تکونی یا آشپزی میکردم. بچه رو محدود یا دعوا نکنید الان کوچیکه ۳ سالشه کل خونه اسباب بازی ولی من کاری به کارش ندارم😁
خونه تکونی واجب نیست که به خاطرش خودت و بچه رو اذیت کنی
شبها که میخوابه کم کم تمیز کن
هر شب یه کابینت رو تمیز کنی یه هفته ای آشپزخونه تموم میشه
بقیه جاها رو هم همینطور
زنانی که کتاب میخوانندبرای جوامع نابرابر و مرد سالار خطرناکند.زیرا آنها با مطالعه میتواننددنیایی بهتر را تصور و برای به وجود آوردنش مبارزه کنند! (لینک گروه تلگرام مشاوره @visionclinic)