سلام ببخشید یه کم طولانی میشه...
من کسیو ندارم کنارم که بتونه درست راهنماییم کنه.نه خواهر نه مادر...اگه تونستین راهنماییم کنین اگرم نه که حداقل درد و دل کردم و سبک شدم....
راستش من جاری ندارم یه خواهرشوهر دارم اما بدتر از جاری!.
فکر کرده من جاریشم و باهاس رقابت دارم.قصه از اونجایی شروع شد که بچه دار شدم و خدا بچمو خیلی خوشگلتراز بچه های اون کرد.جوریکه کلا تو تمام فامیل منو بچم تو چشم بودیم و مرکز توجه.مادرشوهرمم کلی طلا خرید برا دخترم و خرجش کرد.از همونموقع احساس کردم حس حسادت داره بهم.و درست بود....
تا حدی که خودش بعداز 7سال که جلوگیری میکرد و میگفت بچه نمبخواد وسط کلی مشکل که داشت بچه دار شد .هه اما خواست خدا همچنان بچه ی من عزیز کرده ی فامبل و خانواده خودش بود.بعدم هروقت که حرف از حاملگی دوم من میومد وسط با کلی داد و بیداد مخالفت میکرد!!!!انگار اون قراره 9ماه به شکم بکشه و خرجشو بده!
جوووری شد که همه اطرافیام بهم میگفتن بچه بیار جز این.همه هم میدیدن چقدر مخالفه و به شوخی شوخی میگفتن بهش که بتوچه این مربوط به خودشونه... منم حامله شدم.رفتم خونش بهش بگم که خبره مرگش عمه شده اما تا گفتم تو چشام نگاه کرد گفت اشتباه کردی خیلییی هم اشتباه کردی...چرا وسط کلی مشکل بچه دار شدی..چرا الان به من میگی؟حالا چی دلت مبخواد؟اها نکنه پسر هم میخوا اره!؟ (اون جفت بچه هاس دخترن و منم بچه اولم دختر بود.اگه پسر دار میشدم خیلی به ضررش بود بخاطر این اینجور گفت)و...هزارتا تا حرف که اصلا مغزم اون لحظه سوت کشید!من سکوت کردم و فقط از خونش رفتم.خلاصه خودش فهمید دلم شکسته پیام داد که قانعم کنه و کارشو توجیه کنه اما بازم نگفت مبارکت باشه.تو خونشم یه کلام نگفت.حتی به شوهرمم که داداش خودشه نگفت مبارکه بابا شدی....
از وقتیم که حامله شدم همش 1بار اومد خونمون مثه مهمون نشست و ریخت و پاشوند و رفت نگفت این حامله ست و سختشه.
من مادرم پیشم نیس واقعا تنهام و نیاز به کمک داشتم تو حاملگی و دارم.اون بیشعورم وقتی حامله بود یا هروقت که مشکلی داشت من بدون اینکه خودش به روم بیاره بی منت میرفتم کمکش.نگم براتون که چقدر درحقش خوبی کردم....کارای بیمارستانش زایمانش.اساس کشی هاش.خونه تکونی هاش.مریض شدناش.مشکلاتش با شوهرش.و.....
یه شب خیلی داغ کردم پیام دادم گفتم واقعا که...انگار نه انگار من 4ماهه حامله ام.نمیگی کاری کمکی چیزی بخوام.خوبه بهت گفتم جفتمم پایینه همش باید خونه باشم و استراحت کنم.باخودت نمیگی شاید کمکی بخواد یا اصلا تنهاست برم پیشش...اشکال نداره ادم همیشه محتاج کسی نمیمونه...اما منم این روزامو یادم نمیره. ...
وقتی پیام داده بودم بهش نت نداشته نخونده.همون روز اتفاقی اومد خونه مادرشوهرم یعنی طبقه بالا.یه سر هم اومد پایین پیش من.موقع خدافظی بازم به روش اوردم گفتم همینارو خندید گفت درگیر بچه هامم تو بیا.و رفت.فرداش پیامم خوند و جواب نداد.باز به روی خودش نیاورد.تا 2ماه بعد یعنی همین چند هفته پیش.از چند هفته پیش تا الانم همش سعی داره یا بیاد خونم یا منو دعوت کنه من هربار بهونه میارم.میگم مریضم و نیستم و بچم مریضه و اینا.تا اینکه الان پیام داده وه امروز خونه ایی بیام یه سر پیشت.هنوز جوابشو ندادم.نمیدونم چی بگم و چکار کنم.... راستی اینم بگم.خبر نداره سونو رفتم و این بچمم دختره.داره از فضولی میترکه که بفهمه پسره یانه.هه! به هبچکسم نگفتم رفتم سونو که به گوشش نرسه تا روز زایمانم حرص بخوره از حسادت... حالا اگه تجربه ایی دارین و میتونین راهنماییم کنین.الان چکار کنم؟بعدار 3-4بار که پبام داده دعوتم کرده خونش ویا گفته هستی بیام خونتون اما من پیچوندمش امروز نمیدونم چکار کنم...بگم بیاد؟ اومدش چه رفتاری کنم؟مطمنم بیاد حرفشو میکشه وسط که چرا این همه وقت قطع رابطه کردی چرا نمبای خونمون و این حرفا.با کمال پر رویی هم میگه و به روی خودش نمیاره!خوب میشناسمش.....