من و شوهرم خیلی همو دوست داشتیم...یه ساله رفتیم زیر یه سقف طبقه پایین پدرشوهرم بودم خیلی دخالت میکرردن خیلی خلاصه این دعواها سرد شدن آورد بی احترامی آورد دل شکستن آورد ... که دعوای آخر مفصل بود و به بزرگا کشیده شد در عین ناباوری شوهرم پشتشون وایساد و خیلیییی تغیر کرد من سالن داشتم آرایشی. یه روز یه دعا پیدا کردم اما بی اهمیت بودم و انداختم تو وسایلام چون اعتقادی نداشتم... هستین باقیشو بگم؟خیلی دلم گرفته