2777
2789

سلام اسمم رهامیخوام زندگینامه ی مادربزرگم روبراتون روایت کنم داستانی که شنیدنش خالی ازلطف نیست

مادربزرگم خیلی مهربون خوش قلب ومن تاچندسال پیش چیزی ازجزئیات زندگیش  نمیدونستم یه بارکه پدرمادرم رفته بودن سفربرای چندروزی رفتم پیشش وخودش شبهابرام ازگذشته اش میگفت

منم هرشب بااشتیاق به حرفهاش گوش میدادم

مادربزرگم اسمش خورشیدوتویه خانواده ی پرجمعیت متعصب به دنیاامده وخودش میگفت اون زمان دخترهاجزبدبخترین عضوخانواده بودن حق هیچ اعتراضی نداشتن وبزرگترهاهرچی میگفتن بایدبی چون چرامیگفتن چشم

بابای بابابزرگم دوتازن داشته زن اولش۷تادخترمیاره وچون پسربراش نیاورده مادرمادربزرگم رومیگیره وازاونم صاحب۵تادخترمیشه که مادربزرگم اخرین کوچکترین دخترش بوده وهمه میگن قسمت نیست توپسرداربشی دیگه زن نگیر

بخاطرهمین موضوع پدرش خیلی بداخلاق بودواگرکوچکترین اشتباهی اززن وبچه هاش سرمیزدهمه روبه قصدکشتن میزد

مادربزرگم میگفت من گاهی ازدستش فرارمیکردم پشت درقایم میشدم که کتک نخورم

توخونه ی ماهمه بایدازصبح زودبیدارمیشدن هرکس یه کاری میکردوچون پدرم پسرنداشت من ودوتاازخواهرهام مسئول این بودیم که گوسفندهاروببریم صحراوبرای ناهارظهراکثراوقات نون خشک شده وماست داشتیم

اگرپدرم میفهمیدمادرم برامون غذای خوب مثل گوشت کوبیده یابرنج گذاشته حسابی میزدش غذارومیریخت

مابیشترشبیه برده بودیم برای پدرم تابچه

توخواهرام من ازهمه خوشگلتربودم ولی هیچ وقت این خوشگلی به چشمم نمی امدچون خیلی دیربه دیرمیرفتیم حمام و سالی یه بارم لباس نومیخریدیم بخاطرچوپانی هم همیشه ژولی پولی کثیف بودم

روزهامیگذشت وپدرم بعدازیه مدت برخلاف میل خودش به اجبارمادرش زن سوم گرفت یکسال ازامدن رعنامیگذشت ولی باردارنشده بودتوابادی پیچیده بودزن سوم نورمحمدهم نازاوبایدفکرزن چهارم باشه وهمین حرفهاباعث شده بودپدرم روزبه روزعصبی تربشه ومثل یه حیون وحشی وقتی عصبانی میشدبه جون مابیفته

ازپدرم متنفربودم چون هروقت میدیمش ازترس تمام بدنم میلرزید

همه دعامیکردیم حداقل رعنابراش یه پسربیاره که اخلاقش بهتربشه وبعدازدوسال رعنایه پسربرای پدرم به دنیااوردکه اجاقش کورنباشه

خلاصه دوران کودکی من گذشت پابه دوره ی نوجوانی گذاشته بودم وشغلم ازچوپانی به خانه داری ارتقاپیداکرده بودتوخونه کارمیکردم

اون زمان چهاروپنج تااخرخواهرام ازدواج کرده بودن البته هرکدوم که چاقتروخوشگلتربودن زودترشوهرکرده بودن واین وسط زکیه خواهرسومیم اززن اول بابام خیلی حرص میخوردکه خواستگارنداره وترس این روداشت نکنه من زودترازاون شوهرکنم...

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

زکیه ترس این روداشت که نکنه من زودترازاون شوهرکنم چون حتی یه خواستگارم براش نیومده بودوهمیشه پدرم بهش میگفت میترسم بمونی رودستم

گاهی دلم براش میسوخت ولی هیچ وقت رفتاردوستانه ای بامن نداشت ازوقتی که چوپانی نمیرفتم وتوخونه مونده بودم پوستم روشن شده بودموهام تمیزبودوگاهی که جلوی اینه موهای بلندم روشونه میزدم زیبایم به چشمم میومد

یه بارکه داشتم موهای لختم رومیبافتم زکیه وارداتاق شدگفت چه خبرته اینقدربه خودت میرسی نکنه دنبال شوهری

گفتم این چه حرفیه من هنوزبچه ام چشم غره ای بهم رفت گفت بهت نشون میدم

خیلی به حرفش توجه نکردم گفتم یه حرفی زده اماهمون شب وقتی خوابیدم زکیه نصف شب باقیچی میادبالاسرم موهام روکوتاه میکنه صبح زودکه بیدارشدم ازدیدن موهام کناربالشتم وحشت کردم جیغ زدم مادرم باجیغم وارداتاق شدگفت چی شده موهام روگرفته بودم تودستم گریه میکردم

مادرمم طفلک مثل من ترسیدبودگفت کی باهات اینکارروکرده

گفتم کارزکیه است

مامانم همون موقع جلوی دهنم روگرفت گفت خورشیدبه هیچ کس حرفی نزن اگربه گوش بابات برسه حتمامیکشش وخونش گردن مامیفته مادرش خونه روبرامون جهنم میکنه منم ازترسم حرفی نزدم ولی کینه ی زکیه روبه دل گرفتم

اون زمان پدرم گوسفندداشت که امورات زندگیمون روماباهاش میگذروندیم امایه بیماری ناشناخته به جون گوسفندهاافتاددرعرض دوهفته کلی تلافات دادیم

اوضاع مالی پدرم بهم ریخت

اون زمان برای اینکه خرجمون دربیادبابام سه تاازخواهرام روفرستادخونه ی بزرگ خان برای کار زکیه ام جزخواهرام بودکه رفت

اوناهرچندهفته ای یکبارمیومدن خونه وکلی غذالباس برامون میاوردن

این وسط زکیه خیلی تغییرکرده بودهردفعه میومدازعشقش به پسرخان میگفت که توشهردرس میخوند ماهمیشه مسخره اش میکردیم میگفتیم اون پسرخان که غرق نعمت وخوشیه تودخترنورمحمداینویادت نره محاله اون بیادتوروبگیره خیال بافی نکن

دوسالی ازرفتن زکیه به خونه ی خان روستامیگذشت من تازه چهارده سالم شده بودکه یه شب پدرم گفت برات خواستگارپیداشده بایدشوهرکنی مادرم باترس گفت خورشیدهنوز کوچیکه دختربزرگترداریم اوناروشوهربده ومادربیچاره ی من ازروی دلسوزی زکیه روپیشنهادداد بابامم قبول کردوبه خانواده ی دامادگفت خورشیدکوچیکه شوهرش نمیدم امازکیه دختربزرگم هست که اوناهم قبول میکنن اخرهفته بیان خواستگاریه زکیه

جای زکیه باید کسی میرفت تااون بیادخونه ومن انتخاب شدم دوتیکه لباس برداشتم باپدرم رفتم خونه ی خان

وقتی رسیدیم پدرم به کسی که مسئول کارهای داخلی خونه ی خان بودتوضیح داداونم زکیه روصداکرد

وقتی زکیه امدباتعجب به من بابام نگاه کردپدرم گفت..

زکیه تامن وبابام رودیدباتعجب گفت چی شده پدرم گفت زودبرولباسهات روجمع کن بایدبریم خونه ازامروزجای توخورشیدتواین عمارت کارمیکنه زکیه که معلوم بوداصلادوستنداشت برگرده گفت چرابایدبیام خونه من تازه به اینجاعادت کردم ومیخوام اینجاکارکنم پدرم بازوش روگرفت گفت مثل بچه ی ادم میای یاباکتک ببرمت زکیه رفت سمت عمارت بعدازچنددقیقه بایه بقچه لباس برگشت نگاه نفرت انگیزش روبه من انداخت ازکنارم ردشددنبال پدرم رفت

تودلم اَشوب بودمن تاحالاازخونه و کنارمادرم دورنشده بودم نمیدونستم کجابایدبرم وکارم دقیقاچیه مثل ادمهای گیج منگ داشتم اطراف رونگاه میکردم که ازدورسکینه خواهرم رودیدم تاحالاانقدرازدیدنش خوشحال نشده بودم دویدم سمتش بغلش کردم سکینه گفت چراتوجای زکیه امدی اتفاقی افتاده

گفتم براش خواستگارامده خلاصه اون روزبلقیس که خانباجی صداش میکردن وظایف من روبهم گفت وسفارش کردخیلی مراقب رفتارم باشم چون خان خیلی رونظم عمارت حساس بودواگرازکسی خطای میدیدبه این راحتی نمیبخشیدکارمن توعمارت تمیزکردن اتاقهابودونظافت حیاط گاهی هم تواشپزخونه کمک میکردم چون دوتاازخواهرامم توعمارت بودن خیلی احساس غربت نمیکردم وهرسه تامون کارمون روبه نحواحسنت انجام میدادیم بلقیس ازمون راضی بودولی بقیه ی خدمتکارهاازماخیلی دلخوشی نداشتن وحسادت میکردن ده روزازرفتن من به عمارت میگذشت که پدرم پیغام فرستادعقدزکیه است اگرمیتونیم برای جشنش بریم خونه  خانباجی یک روزه به سه تامون مرخصی دادکه بریم خونه وفرداش برگردیم

دلم برای مادرم خیلی تنگ شده بودوقتی رسیدم خونه دویدم سمت اتاقمون مامانم نبودباترس ازپدرم سراغش روگرفتم گفت زکیه روبردن حمام الان میان وقتی امدن مامانم روبغل کردم حسابی بوسدمش

مادرم میخواست یه چیزی روبهم بگه واشاره میکردبرم تواتاق امامن دوستداشتم قبلش به زکیه تبریک بگم وقتی دیدمش یه لحظه جاخوردم چندجای صورتش کبودبودوچشماش کاسه ی خون شده بودازقرمزی

بادیدنش زبون بندامدنتونستم چیزی بهش بگم اونم بی تفاوت ازکنارم ردشدرفت

مامانم تواتاق گفت خورشیدحواست روجمع کن هیچ وقت زکیه نفهمه این خواستگارقبلابرای توبوده گفتم چی شدچراصورت زکیه کبوده

مادرم گفت زکیه راضی به این وصلت نیست وبه زورکتک پدرت داره پای سفره ی عقدمیشینه دلم براش خیلی سوخت درسته درحق من خوبی نکرده بودولی دوستنداشتم به اجبارزن مردی بشه که دوستش نداره اماکاری ازدستم برنمیومد

قبل اینکه عاقدبیادطوباخانم که توروستاهم خیاط بودهم صورت خانمهاروبندمینداخت امدخونمون برای اصلاح زکیه هربندی که به صورتش مینداخت جیغ میزدگریه میکردبعدازاینکه...

هربندی که طوبابه صورت زکیه مینداخت اون جیغ میزدگریه میکردبعدازاینکه اصلاحش تموم شدبایه ذره کرم رژصورتش روارایش کردنزدیک ظهرخانواده ی دامادباکل کشیدن ودف زدن امدن

من توجمعیت دنبال دامادمیگشتم که خواهرم خدابس کنارگوشم گفت داماداون چاق سیبیلواست باورم نمیشدزکیه رودادن به مردی که حداقل۱۵سال ازخودش بزرگتره وقدکوتاه سیبلاهای پرپشتی داشت

یه لحظه یادپسرخان محمدافتادم که زکیه عاشقش بوداون کجاباچشمهای ابیش قدبلندش واین کجا

هیچ وقت یادم نمیره زکیه تمام مدت مراسم اروم اشک میریخت وکسی بهش توجه نمیکردانگارگریه کردن دخترهاموقع ازدواج براشون عادی شده بود

حتی موقع بله گفتن وقتی مکث کردمادرش بانیشگون مجبورش کرداروم بله بگه

هرچقدرخانواده ی دامادخوشحال بودن مابخاطرحال بدزکیه ناراحت بودیم واین وسط پدرم ازهمه بی تفاوت تربود

اون روزکیه روعقدکردن بعدازعقدبرای شام عروسی بردنش خونه ی داماد

پدرم یه مختصرجهیریه ای بهش داده بودوسایلش روتویه اتاق چیده بودن ازاوضاع خونه ی پدرشوهرش معلوم بودوضع مالیه خوبی دارن

اون شب زکیه باهیچ کدوم ازماهاحرف نزدحتی بامادرخودش

خلاصه فرداش من ودوتاازخواهرام برگشتیم عمارت خان دوماهی ازرفتن من به عمارت میگذشت کم کم به همه چی اشناشده بودم وچندباری که ابگوشت درست کرده بودم به گوش خان رسیده بودغذارومن درست کردم ازدست پختم تعریف میکردوبه خانباجی گفته بودخورشیدهفته ای یکباربرام ابگوشت درست کنه

توعمارت برای خودم جایگاهی پیداکرده بودم وازلطف خان بی نصیب نمیموندم ولی این محبوبیت من برای خیلی هاسنگین بودمخصوصااونایی که قدیمی عمارت بودن وسکینه خواهرم همیشه بهم میگفت خورشیدحواست روجمع کن برات پاپوش درست نکنن

یه روزخانم بزرگ که مادرارباب بودمن روصداکردتواتاق گفت پسرم کوچیکم بازن وبچه اش داره ازفرنگ میان پیش مایه اتاق براش اماده کن رضابرادرکوچیکه ی ارباب بودکه چندسالی خارج ازایران زندگی میکردوحالابرای چندماهی میخواست بیادعمارت منم بزرگترین اتاق عمارت روباکمک سکینه براشون ظرف سه روزاماده کردیم

اخرهفته رضاهمراه زنش ودوتاپسرش امدن یک هفته ای ازامدن رضاگذشته بودکه پسرخان محمدازشهربرای دیدن عموش امد

محمدپسردومی خان اززن دومش بودزن اول خان بچه دارنمیشه وبعدازدوسال که خان ازدواج مجددمیکنه حامله میشه دوتادک زندگی میکرد

چندسالی بودازدواج کرده بودزنش تازه حامله شده بود

میگفتن خانم بزرگ خیلی میخواسته برای مسلم زن بگیره ولی اون قبول نکرده پای عشقش مونده وقتی هم زنش حامله میشه به همه شیرینی میده

خلاصه محمدتوشهردرس میخونددیربه دیربه عمارت میومدومن کلایکباراونم ازدوردیده بودمش ولی همون یکبارم متوجه زیبایی خدادایش شده بودم به زکیه حق میدادم عاشق محمدبشه چون ارزوی هردختری بودعروس عمارت بشه شوهری مثل محمد داشته باشه قبل امدن محمدمن رفتم اتاقش رومرتب کردم

یادم اخرای خردادبودهواخیلی خوب بودمن وقتی اتاق تمیزکردم چندتاشاخه گل ازباغچه ی چیدم گذاشتم توگلدون روطاقچه وازاتاق امدم بیرون

داشتم میرفتم که بوی عطریکی نظرم روجلب کردوقتی برگشتم دیدم محمدبایه ساک ابی داره میادسمتم نمیدونم چرابادیدنش دستپاچه شده بودم جای سلام وخوش امدگوی بربرنگاهش میکردم وقتی بهم نزدیک شدنگاهم کردگفت چیزی شدتازه به خودم امدم سلام کردم وبدون اینکه منتظرجوابش بمونم رفتم سمت حیاط قلبم داشت ازسینم میزدبیرون قدمهام روانقدرتندتندبرمیداشتم که اگرکسی میدیدفکرمیکرددارم فرارمیکنم

خودم رورسوندم به اتاق پایین حیاط که مخصوص من دوتاخواهرم بودیه گوشه نشستم تانفس تازه کنم

همون لحظه سکنیه وارداتاق شدگفت چیزی شده چرارنگ پریده گفتم خوبم

گفت چرانشستی کلی کاراریم پاشوبیاکمک اون روزمن دیگه محمدروندیدم وتاشب توفکرش بودم هرجامیرفتم بوی عطرش رواحساس میکردم خودمم نمیدونستم چه مرگم شده ولی اسمش هم من روهوایی میکردفرداش وقتی برای نظافت اتاقهارفتم اخرین اتاقی که میخواستم تمیزکنم اتاق محمدبودکه خدایش انقدرتمیزمرتب بودکه احتیاج به نظافت نداشت بااین حال همه ی اتاق روجاروزدم وطاقچه رودستمال کشیدم گلهای که توگلدون گذاشته بودم روبوکردم گوشه ی طاقچه چشمم خوردبه شیشه عطرمحمددرش بازکردم حسابی بوش کردم وازروی کنجکاویه ذره زدم به خودم همین که برگشتم ازاتاق خارج بشم دیدم محمدتوچهارچوب وایساده بایه خنده ی موزیانه ای داره نگاهم میکنه دوستداشتم زمین دهن بازکنه برم توش باترس گفتم اقاببخشیدامده بودم اتاقتون روتمیزکنم هنوزهمون خنده گوشه ی لبش بودگفت اتاق روتمیزکنی یافضولی!! ازخجالت دستام عرق کرده بودخودش فهمیدحالم خوب نیست ازجلوی دررفت کنارکه ردبشم

مثل پرنده ای که ازقفس فرارکنه خیلی سریع ازاتاق امدم بیرون تاظهرتوحال خودم نبودم به خودم لعنت میفرستادم بابت کاری که کردم

بعدازاین ماجراسعی میکردم هرجامحمدهست من نباشم دوروزبعدش خانباجی گفت خورشیددست بکارابگوشت بشوکه اقادستوردادن من فکرکردم طبق معمول ارباب خواسته ولی خانباجی گفت اقامحمدخواسته برای ناهارابگوشت درست کنی

خدامیدونه اون ابگوشت روباچه عشق علاقه ای درست کردم هرچندمیدونستم این حس من برای هیچ کس هیچ ارزشی نداره چون من تواون خونه حکم کلفت روداشتم یک هفته ای که محمدتواون عمارت بودجزبهترین روزهای عمرم بودوقتی رفت بازم همه چی به روال عادی خودش برگشت ولی من هرشب باتصورمحمدتوذهنم چشمام روروی هم میذاشتم

سه ماه از امدن برادرارباب گذشته بودکه قصدرفتن کردن محمدبرای خداحافظی بازامدعمارت ولی ازظهرکه امده بودمن ندیده بودمش

اخرشب به دستورخانباجی داشتیم کارهای ناهارروانجام میدادیم که سکینه و دوتاازدختراگفتن خسته ایم میریم استراحت گفتم بریدمن تمومش میکنم سرگرم کاربودم که..

سرگرم کاربودم که احساس کردم یکی پشت سرم وایساده باترس برگشتم دیدم محمد

سلام کردم گفتم اقاچیزی لازم داریدگفت یه لیوان اب بهم بده

گفتم مگه اخترتواتاق براتون پارچ اب نذاشته هیچی نگفت یه لیوان اب بهش دادم وقتی اب روخوردگفت چندسالته گفتم اقا۱۴سال

گفت شنیدم باخواهرات اینجاکارمیکنی گفتم بله دوتاازخواهرام اینجاهستن دستش کردتوجیبش یه بسته کوچیک دراوردگرفت سمتم گفت این برای تواوردم

یه لحظه فکرکردم اشتباه شنیدم گفتم برای من اقا

گفت اره وبسته روگذاشت تودستم رفت

دستام ازخوشحالی میلرزیدباورم نمیشداقای عمارت برای من کلفت کادوخریده باشه وقتی بازش کردم دیدم یه عطربرام اورده

من تااون موقع ازهیچ کس کادوی نگرفته بودم واون عطربزرگترین دارای من بود

انقدر دوستشداشتم که توگنجه ی لباسهام قایمش کردم وازترس اینکه تموم نشه نمیزدمش فقط بوش میکردم خلاصه بارفتن رضابه فرنگ محمدهم رفت شهر

بااینکه هیچ ابرازعلاقهای بهم نکرده بودولی من دیوانه واردوستشداشتم هروقت دلتنگش میشدم عطرش روبومیکردم

یه روزجمعه که برگشتیم خونه مادرم گفت زکیه اززندگیش راضی نیست خواهرشوهرمادرشوهرش خیلی اذیتش میکنن وشوهرش خیلی دهن بینه هرچی خانواده اش بگه گوش میده وباکوچکترین حرفی حسابی میزنش چندباری قهرکرده امده اماپدرت مجبورش کرده برگرده

دلم براش خیلی میسوخت طفلک نه خونه ی پدرخوشی کردنه خونه ی شوهر

توهمون زمان برای سکینه ام خواستگارامدواونم ظرف یک ماه شوهرکردرفت واخترهم بعدازیه مدت بخاطرکلیه دردی که گرفت نتونست دیگه کارکنه برگشت خونه تنهاکسی که توعمارت موندمن بودم

روزهامیگذشت موقع زایمان زن مسلم رسیدمسلم برادربزرگه ی محمدبودوعاشق زنش منیره بود

شبی که میخواست زایمان کنه خانباجی من روبیدارکردگفت خانم دردداره سریع اب گرم درست کن ویه نفرازعمارت رفت دنبال قابله

نزدیک صبح بودکه قابله ازاتاق امدبیرون گفت من نمیتونم کاری کنم بچه چرخیده وباپاداره به دنیامیادحال منیره خیلی بدبودجیغش کل عمارت روبرداشته بود

ماتاشهرفاصله ی زیادی داشتیم ارباب دستوردادبرن دنبال یه قابله ی دیگه ازروستای بالای

اماوقتی قابله رسیدمنیره دیگه جونی براش نمونده بودنزدیک ظهرخودش وبچه اش مردن

مسلم زنش روبغل کرده بوددادمیزدخدا همه توشوک بودیم خبرمرگ عروس عمارت سریع پخش شدکل عمارت رو باپارچه های مشکی پوشندن

محمدهم ازشهرامدولی هیچ کس حال حوصله نداشت هفت روزتمام مراسم گرفتن واین وسط حال مسلم پسرارباب اصلاخوب نبودوباکوچکترین اشتباهی سرهمه دادمیزدمحمدبعدازختم منیره برگشت شهراماقبل رفتن به من گفت اتاق بزرگه روکم کم برام اماده کن چندماه دیگه که درسم تموم بشه برمیگردم گفتم چشم

ازاینکه میتونستم محمدروتاچندماه دیگه هرروز ببینم خیلی خوشحال بودم

یک ماه ازمرگ منیره گذشته بودومسلم تبدیل شده بودبه یه ببروحشی که همه ازش فرارمیکردن

کارگرهای عمارت روباشلاق به قصدکشت زده بودواین وسط دلم برای احمد پسر۱۷ساله ای میسوخت که چندباری کتک خورده بودیه روزکه بازمسلم داشت احمدروتوطویله میزدطاقت نیاوردم رفتن توطویله دادزدم بسه دیگه کشتیش باصدای من مسلم برگشت سمتم چشماش ازعصبانیت ازحدقه زده بودبیرون خودمم نمیدونم چطوراون همه شجاعت پیداکرده بودم که سرش دادزدم رفتم طرف احمدازسرصورتش خون میومددوسه نفری اونجابودن ولی جرات کمک کردن بهش رونداشتن کمکش کردم ازجاش بلندبشه بردمش بیرون ازچاه اب کشیدم تادست صورتش روبشوره تمام مدت مسلم نگاه میکردبعدشلاق روانداخت رفت فیروزه یکی ازخدمتکارهای عمارت گفت خورشیدخدابه دادت برسه توبد دردسری خودت روانداختی..

فیروزه گفت کسی جرات نکرده جلوی ارباب وایسته خدابه دادت برسه خلاصه خبرخیلی زودتوعمارت پیچیدوهرکس من رومیدیدیه حرفی میزدترسیده بودم نمیدونستم قرارچه بلای سرم بیاد

خودم روتومطبخ مشغول کارکرده بودم که خانباجی صدام کردگفت خانم بزرگ وارباب کارت دارن

موقع رفتن خانباجی گفت خورشیدهرچی گفتن حرفی نزن توخطای بزرگی کردی وپاروقانون عمارت گذاشتی سرم روبه علامت چشم تکون دادم رفتم

وقتی وارداتاق ارباب شدم خانم بزرگ مسلم کنارارباب نشسته بودن سلام کردم وجلوی دروایسادم کسی جواب سلامم رونداد

ارباب گفت بیاجلو باترس چندقدیمی رفتم جلوش وایسادم

گفت امروزچه غلطی کردی چراتوکاری که به توربطی نداشته دخالت کردی هیچ جوابی نداشتم مسلم گفت تویه الف بچه جلوی من درامدی نکنه بااین پسره سرسری داری که ازش دفاع کردی انگارلال شده بودم خانم بزرگ گفت مگه کری چراجواب نمیدی

بامن من گفتم شماداشتیداحمدمیکشتیدمن فقط خواستم نجاتش بدم

ارباب گفت میدونی ماباکسی که گستاخی کنه چکارمیکنیم توبایدجلوی همه فلک بشی تادرس عبرتی برای بقیه باشه سرم پایین بودحرفی نمیزدم

بعددونفرروصداکردمن روبردن توانبارزندانی کردن

ازترس تمام بدنم میلرزیدنمیدونستم بایدچکارکنم فیروزه یواشکی امدگفت خورشیدمیخوام کمکت کنم فرارکنی توطاقت فلک ارباب رونداری

گفتم هرجابرم ادمهای ارباب پیدام میکنن فایده نداره

خلاصه به یکساعت نرسیدکه توحیاط وسایل فلک رواماده کردن

همه روجمع کرده بودن صدای ارباب رومیشنیدم که داشت براشون حرف میزدمیگفت هرکس قانون عمارت روزیرپابذاره وپاش روازگلیمش درازترکنه به بدترین شکل تنبیه میشه

امدن دنبالم من روبردن وسط حیاط پاهام روبستن به چوب منتظربودن ارباب دستوربده توجمعیت احمدرودیدم که گریه میکردفیروزه ام گوشه ای وایستاده بوداشک میریخت کسی جرات حرفزدن نداشت فکرمیکردم یکی ازادمهای ارباب من روفلک میکنه اماخودمسلم شلاق روگرفت وقتی نزدیک شدگوشه ی چارقدم روگذاشتم تودهنم که جیغ نزنم وچشمام روبستم اولین  شلاقی که به کف پام خورددستم روجلوی دهنم محکم فشاردادم که صدام درنیاداشک ازچشمام میومدتوهرشلاقی که مسلم میزداحساس میکردم یه تیکه ازگوشت پام کنده میشه

به شلاق ۱۰نرسیدکه ازحال رفتم وباابی که به صورتم ریختن چشمام روبازکردم تب لرزداشتم پاهام رواحساس نمیکردم خانباجی بالاسرم بودفیروز کنارم نشسته بودازپنجره که بیرون رونگاه کردم هواتاریک بودخودمم نمیدونستم چندساعت بیهوش بودم جون اینکه حتی چشمام روبازنگهدارم نداشتم دوباره چشمام روبستم صبح باسوزش ودردپام بیدارشدم نمیتونستم راه برم کف پام روباپارچه بسته بودن..

پام روبایه پارچه سفیدبسته بودن فیروزه برام صبحانه اوردگفت تاصبح هذیون میگفتی خیلی نگرانت بودیم گفتم فیروزه مابه هرمقامی هم تواین عمارت برسیم بازم به چشم رعیت زاده بهمون نگاه میکنن حق اعتراض نداریم تایک هفته نمیتونستم درست راه برم

خانباجی هوام روداشت کارهای سبک بهم میداد

این وسط احمدچندباری دزدکی حالم روپرسیدوازم تشکرمیکردمیگفت برات جبران میکنم

بااینکه فلک شده بودم اماهرکس من رومیدیدمیگفت دخترشجاعی هستی بعداز۷روزخانباجی گفت تنبلی دیگه بسه پاشوبرواتاقهاروتمیزکن بااینکه اتاق محمدخالی بودواحتیاج به نظافت نداشت امامن اول ازاونجاشروع کردم عجیب تواون اتاق احساس ارامش میکردم وتمام وسایلش روباعشق پاک میکردم

بعدتک تک اتاقهارونظافت کردم تابه اتاق مسلم رسیدم ازاتاقشم وحشت داشتم همه جابهم ریخته بودنامرتب تندتندکارمیکردم که زودتموم بشه داشتم پشتی هارومیذاشتم سرجاش که مسلم واردشد

ازترس سرجام وایسادم یه نگاه تحقیرامیزی بهم کردگفت جون بکن دیگه زودتمومش کن

گفتم چشم سریع پشتی های دوراتاق میچیدم کارم که تموم شدگفتم اقابااجازه دستش تکون دادکه بروبیرون ازش متنفربودم

وقتی ازاتاق امدم بیرون یه نفس راحت کشیدم سه ماه ازتمام این ماجراهاگذشت چهلم منیره ام گرفتن ومحمدنتونست بیاددلم براش خیلی تنگ شده بودارزوداشتم دوباره ببینمش هرشب بابوی عطرش میخوابیدم

کم کم زمزمه ی زن گرفتن مسلم توعمارت پیچیدومیخواستن دخترخان روستای بالاروبراش بگیرن

من ازهمه خوشحالتربودم چون ازنگاهای مسلم اصلاخوشم نمیومدودعامیکردم زودتربراش زن بگیرن

یه شب که ازحمام تازه امده بودم بیرون داشتم حوله ام روروی طناب پهن میکردم دیدم مسلم باچندتاازدوستاش امدن رفتن تواتاقش

باخانباجی بساط پذیرایی ازمهموناش رواماده کردیم

کارم که تموم شدبه من گفت بروبخواب

اون شب من تواتاق تنهابودم فیروزه رفته بودروستاسربزنه مادرمریضش انقدرخسته بودم که تاسرم روبالشت گذاشتم خوابم برد

نیمه های شب بوداحساس کردم یکی داره موهام رولمس میکنه باوحشت چشمام روبازکردم

تونورکمی که تواتاق افتاه بودمتوجه شدم مسلم کنارم نشسته

بوگندمشروبش روحس میکردم تاخواستم بلندبشم مانع ام شدبادستش جلوی دهنم روگرفت معلوم بودحرکاتش دست خودش نیست مست ولی زورش زیادبودمن حریفش نمیشدم

باکلمات نامفهوم میگفت امشب بایدمال من باشی

به زورمیخواست بوسم کنه بدنم رولمس میکردنمیخواستم به این راحتی تسلیمش بشم

عادت داشتم شبهااب میخوردم وکناررختخوابم همیشه یه پارچ لیوان استیل بودباهربدبختی بودپارچ روبرداشتم محکم زدم توسرش نمیدونم به کجای سرش زدم که دستاش شل شدولم کردافتاد..

دستای مسلم شل شدافتادکنارم انقدرترسیده بودم که تمام بدنم میلرزیددعامیکردم تمام این اتفاقات توخواب باشه اماوقتی دستم روبردم طرف مسلم متوجه ی گرمی خون توصورتش شدم خواب نبودوعین واقعیت بود

تکونش دادم اماحرکتی نکرداحساس میکردم نفس نمیکشه تنهافکری که اون لحظه به ذهنم رسیدفراربودبایدازاون عمارت میرفتم خودم روگورگم میکردم  بدون اینکه کوچکترین چیزی بردارم ازاتاق امدم بیرون حتی گیوه هام روهم نپوشیدم اطراف رونگاه کردم ببینم کسی نباشه بعدرفتم سمت درعمارت هرچندقدمی که برمیداشتم پشت سرم رونگاه میکردم میترسیدم کسی پشت سرم باشه

نزدیک دربودم که یکی اروم صدام کردقلبم داشت وایمیستادصداش اشنابوداماانقدرترسیده بودم که نمیتونستم تشخیص بدم

برگشتم سمت صدادیدم احمد

گفت کجامیری این وقت شب اتفاقی افتاده

خودمم نمیدونم چرابهش اعتمادکردم باگریه گفتم دارم فرارمیکنم من ارباب گشتم بهم نزدیک شدگفت چی شده ماجراروبراش تعریف کردم گفت مسلم هنوزتواتاق توگفتم اره

گفت بیانترس چندقدمی رفت ولی من وایساده بودم تکون نمیخوردم احمدگفت چرانمیای بایدکمکم کنی من دست تنهانمیتونم

گفتم میخوای چکارکنی گفت بیاتابهت بگم

چاره ای نداشتم دنبالش راه افتادم رفتیم سمت اتاق امامن جلوی درموندم تونرفتم احمدبعدازچنددقیقه صدام کرد

گفتم مرده اروم گفت نه بیهوش بایدکمک کنی ببریمش سمت مستراب باتعجب گفتم اونجابرای چی

گفت بیاکمک تاکسی بیدارنشده

مسلم خیلی چاق نبودلاغربودامااون لحظه به حدی سنگین شده بودکه به زورجابجاش کردیم نزدیک مستراب گذاشتیمش

احمدجوری گذاشتش که انگارسرش خورده به پله مستراب بعدبه من گفت توازهیچی خبرنداری برواتاقت رومرتب کن واگرردخون هست پاکش کن داشتم میرفتم گفت نیم ساعت وقت داری پس بجنب سریع برگشتم اتاق وهمه چیزرومرتب کردم ملافه تشک رودراوردم گذاشتم توگنجه ی لباسهام

ازبیرون صدای همهمه میومدفهمیدم احمدچندنفری روخبرکرده اروم رفتم بیرون میشنیدم که احمدمیگه میخواستم برم مستراب امادیدم اقا اینجاافتاده خلاصه کل عمارت باخبرشدن وارباب دستوردادطبیب بیارن وچون بوی مشروب میدادهمه فکرمیکردن مست بوده تعادلش روازدست داده خورده زمین

امامن میترسیدم مسلم همه چی یادش مونده باشه ومن رومقصربدونه دل تودلم نبودوتنهاکسی که اون لحظه بهم ارامش میداداحمدبود

میگفت ازهیچی نترس مسلم ازاین موضوع حرفی نمیزنه وبه روت هم نمیاره چون میخواسته به توتجاوزکنه برای حفظ ابروشم شده چیزی نمیگه باحرفهاش کلی اروم شدم ودقیقاهمون حرف احمدشدمسلم بعدازبهوش امدنش حرفی نزد...

دوروزبعدازاین ماجراوقتی داشتم ازچاه اب میکشیدم مسلم روسواراسب دیدم که سرش روبسته واردعمارت شدوقتی من رودیدچنددقیقه ای نگاهم کردرفت جرات اینکه مستقیم توچشماش نگاه کنم رونداشتم وبعدازاین اتفاق سعی میکردم هرجااون هست من نباشم

روزهامیگذشت وهرکس روبرای ازدواج بامسلم درنظرمیگرفتن مخالفت میکرد

تایه روزکه خانباجی گفت محمدفرداازشهرمیادقراره برای همیشه توعمارت زندگی کنه انقدرخوشحال بودم که حدنداشت اتاقش روبازمرتب کردم وتاغروب چشمم به دربودتابیاد

هواکاملاتاریک شده بودکه محمدرسیدومن نتونستم اون شب ببینمش

صبح زودبه شوق دیدن محمدصبحانه رواماده کردم وباکمک دوتاازخدمتکارهاصبحانه روبرای ارباب وخانم بزرگ بردیم همه بودن بجزمحمدخیلی بی تاب دیدنش بودم وقتی امدم توحیاط به بهانه ی جاروزدن رفتم پشت پنجره ی اتاق محمدتاببینمش

قدم نمیرسید یه چهارپایه چوبی شکسته زیردرخت بودگذاشتم زیرپام تابتونم داخل اتاق روببینم اماازشانس بدمن همین که بادوتاپارفتم روش و دستم روگرفتم لبه ی پنجره چهارپایه شکست پخش زمین شدم

کمرم دردگرفته بودنمیتونستم راحت تکون بخورم به زورخودم روجمع جورکردم همون موقع احساس کردم یکی داره نگاهم میکنه وقتی بالارونگاه کردم دیدم محمدسرش روازپنجره اورده بیرون خواب الودداره من رومیبینه ازخجالت سرم روانداختم پایین

محمدکه تازه متوجه شده بودچه اتفاقی افتاده باخنده گفت خورشیدخوبی مگه دراتاق روازت گرفتن که ازپنجره امدی فضولی!!نکنه بازعطرت تموم شده؟گفتم ببخشیداقاولنگان لنگان رفتم سمت مطبخ یه حس عجیبی داشتم ازاینکه محمددیده بودم ناراحت نبودم بیشترناراحتیم ازدستپاجلفتی خودم بود

ناهاررواماده کردم وقتی کارهاروانجام دادیم رفتم یه استراحت کوچولوبکنم تواتاق بودم که یکی به شیشه زد پنجره روبازکردم محمدرودیدم گفت بیاپشت عمارت بدون هیچ فکرکردنی گفتم چشم اقا

پشت حیاط عمارت باغ ارباب بودکه چندنوع درخت میوه داشت اروم که کسی نفهمه رفتم

محمدبه یه درخت تکیه داده بودویه دستمال هم تودستش بودبهش که نزدیک شدم سلام دادم خجالت میکشیدم مستقیم توچشماش نگاه کنم

محمدگفت سالمی جایت دردنمیکنه باسرگفتم نه

یه کم مکث کردبعدبایه لحن مهربونی گفت خورشیدتومن رودوستداری بااین حرفش قلبم داشت ازتوسینم میزدبیرون نمیدونستم چی بایدجوابش روبدم دوباره که حرفش روتکرارکردباترس گفتم اقامن غلط بکنم شمااربابی من کلفت

نذاشت حرفم روتموم کنم دستمالی که تودستش بودروگرفت سمتم گفت بازش کن

وقتی بازش کردم یه جفت گوشواره ی طلاتوش بود..

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792