سرگرم کاربودم که احساس کردم یکی پشت سرم وایساده باترس برگشتم دیدم محمد
سلام کردم گفتم اقاچیزی لازم داریدگفت یه لیوان اب بهم بده
گفتم مگه اخترتواتاق براتون پارچ اب نذاشته هیچی نگفت یه لیوان اب بهش دادم وقتی اب روخوردگفت چندسالته گفتم اقا۱۴سال
گفت شنیدم باخواهرات اینجاکارمیکنی گفتم بله دوتاازخواهرام اینجاهستن دستش کردتوجیبش یه بسته کوچیک دراوردگرفت سمتم گفت این برای تواوردم
یه لحظه فکرکردم اشتباه شنیدم گفتم برای من اقا
گفت اره وبسته روگذاشت تودستم رفت
دستام ازخوشحالی میلرزیدباورم نمیشداقای عمارت برای من کلفت کادوخریده باشه وقتی بازش کردم دیدم یه عطربرام اورده
من تااون موقع ازهیچ کس کادوی نگرفته بودم واون عطربزرگترین دارای من بود
انقدر دوستشداشتم که توگنجه ی لباسهام قایمش کردم وازترس اینکه تموم نشه نمیزدمش فقط بوش میکردم خلاصه بارفتن رضابه فرنگ محمدهم رفت شهر
بااینکه هیچ ابرازعلاقهای بهم نکرده بودولی من دیوانه واردوستشداشتم هروقت دلتنگش میشدم عطرش روبومیکردم
یه روزجمعه که برگشتیم خونه مادرم گفت زکیه اززندگیش راضی نیست خواهرشوهرمادرشوهرش خیلی اذیتش میکنن وشوهرش خیلی دهن بینه هرچی خانواده اش بگه گوش میده وباکوچکترین حرفی حسابی میزنش چندباری قهرکرده امده اماپدرت مجبورش کرده برگرده
دلم براش خیلی میسوخت طفلک نه خونه ی پدرخوشی کردنه خونه ی شوهر
توهمون زمان برای سکینه ام خواستگارامدواونم ظرف یک ماه شوهرکردرفت واخترهم بعدازیه مدت بخاطرکلیه دردی که گرفت نتونست دیگه کارکنه برگشت خونه تنهاکسی که توعمارت موندمن بودم
روزهامیگذشت موقع زایمان زن مسلم رسیدمسلم برادربزرگه ی محمدبودوعاشق زنش منیره بود
شبی که میخواست زایمان کنه خانباجی من روبیدارکردگفت خانم دردداره سریع اب گرم درست کن ویه نفرازعمارت رفت دنبال قابله
نزدیک صبح بودکه قابله ازاتاق امدبیرون گفت من نمیتونم کاری کنم بچه چرخیده وباپاداره به دنیامیادحال منیره خیلی بدبودجیغش کل عمارت روبرداشته بود
ماتاشهرفاصله ی زیادی داشتیم ارباب دستوردادبرن دنبال یه قابله ی دیگه ازروستای بالای
اماوقتی قابله رسیدمنیره دیگه جونی براش نمونده بودنزدیک ظهرخودش وبچه اش مردن
مسلم زنش روبغل کرده بوددادمیزدخدا همه توشوک بودیم خبرمرگ عروس عمارت سریع پخش شدکل عمارت رو باپارچه های مشکی پوشندن
محمدهم ازشهرامدولی هیچ کس حال حوصله نداشت هفت روزتمام مراسم گرفتن واین وسط حال مسلم پسرارباب اصلاخوب نبودوباکوچکترین اشتباهی سرهمه دادمیزدمحمدبعدازختم منیره برگشت شهراماقبل رفتن به من گفت اتاق بزرگه روکم کم برام اماده کن چندماه دیگه که درسم تموم بشه برمیگردم گفتم چشم
ازاینکه میتونستم محمدروتاچندماه دیگه هرروز ببینم خیلی خوشحال بودم
یک ماه ازمرگ منیره گذشته بودومسلم تبدیل شده بودبه یه ببروحشی که همه ازش فرارمیکردن
کارگرهای عمارت روباشلاق به قصدکشت زده بودواین وسط دلم برای احمد پسر۱۷ساله ای میسوخت که چندباری کتک خورده بودیه روزکه بازمسلم داشت احمدروتوطویله میزدطاقت نیاوردم رفتن توطویله دادزدم بسه دیگه کشتیش باصدای من مسلم برگشت سمتم چشماش ازعصبانیت ازحدقه زده بودبیرون خودمم نمیدونم چطوراون همه شجاعت پیداکرده بودم که سرش دادزدم رفتم طرف احمدازسرصورتش خون میومددوسه نفری اونجابودن ولی جرات کمک کردن بهش رونداشتن کمکش کردم ازجاش بلندبشه بردمش بیرون ازچاه اب کشیدم تادست صورتش روبشوره تمام مدت مسلم نگاه میکردبعدشلاق روانداخت رفت فیروزه یکی ازخدمتکارهای عمارت گفت خورشیدخدابه دادت برسه توبد دردسری خودت روانداختی..