یه ویلا داشتیم، خیلی دوستش داشتم
وقتی بچه بودیم پدرم از خرج ما میزد میگفت دارم ویلا میسازم
ویلاهه تموم شد
اون منطقه رشد کرد
همیشه فکر میکردم یروز میرم شمال زندگی میکنم، درختا و گلا رو آب میدم
دیروز فهمیدم بابام ویلارو میخواد بفروشه
شاید سطحی بنظر بیاد ولی تمام رنگشو من زدم، یسری گل هارو خودم کاشتم، پدرم نیازی به پولش نداره ولی داره میفروشه
دلم خوشه به این کار ها... به این تصمیماتی که از عهده ام خارجه... به امیدهام که ازبین میرن و بجاش امیدهای تازه میان
گاهی وقتا خدا برام میخواد، گاهی نمیخواد...
دلم خوشه به خواستن هاش و نخواستن هاش....
دلم خوشه که خدا هست... میخواد بگه فقط خودم... نه بابات نه مامانت نه پول نه شوهرت... فقط خودم همه کاره ی تو ام..
دلم خوشه ببینم برام چه برنامه ای داره