سلام دوستان.
ظهر بهم زنگ زدن گفتن داییم فوت کرده.
دایی عزیزم بود.تنها دایی که داشتم.
منم همون دقیقه اس مس دادم به شوهرم.
اون یه اس مس فرستاد خدا بیامرزتش حالم گرفته شد.
نیم ساعت بعد زنگ زد تا اومدم گوشی رو بردارم قطع شد.خیلی هم طولش ندادم والا.خودش کوتاه زنگ زده بود.
بعدش هم دیگه هیچ خبری ازش نشد.
با دوتا بچه کوچیک توی خونه و هیچ کس هم نبود یه دقیقه بچه رو بذارم پیشش لااقل گریه کنم.کل ساختمونمون طایفه بی عاطفه شوهر هستن.
دختر شوهرم هم توی خونه بود.یه دختر دوازده ساله است.
نشسته بود روی مبل و از جاش تکون هم نخورد.
هی گریه میکردم.هی سر بچه هام داد میزدم اون سرش توی تبلت انگار نه انگار.
نه یک کلمه با خودم حرف زد نه کاری کرد نه تکون خورد نه حتی ناراحت بود.
قبل از امروز الان دو سه روز بود که من فقط کار و زندگیمو تعطیل کرده بودم چون تکلیف کاردستی داشت و قبلش هم امتحاناتش بود.با تمام اینکه خودم خیلی سرم شلوغ بود به تمام درساش رسیدگی کردم.اینا رو گفتم که نگین حتما خودت بدرفتاری میکنی که اونم اینجوری کرده.نه بخدا.
شوهرم هم بعد سه چهار ساعت تازه زنگ زده توقع داره با حال خوش بشینم براش تعریف کنم داییم چطوری مرد و من چطوری فهمیدم.وقتی دید حالم خوش نیست و حوصله حرف زدن ندارم و ازش هم گله کردم.هم خودش هم دخترش پشت تلفن دعوام هم کرد که چته.حالا مگه چی شده و اینا...
بخدا از این همه بی محبتی شوهرم و دخترش و خانوادش به ستوه اومدم.
من توقع زیادی داشتم شوهرم لااقل زنگ میزد میگفت عزیزم چقدر ناراحت شدم.چقدر دلم پیشته.
الان خودت تو این حال با دوتا بچه نوزاد چکار میکنی؟
ولی دریغ دریغ از ذره ای شعور توی این خانواده...