سلام من چهار سال ازدواج کردم دوتا بچه دارم نمیدونم چرااین حماقت کردم بچه دار شدم فک میکردم شوهرم مرد رویا هامه اما الان کاری باهام کرده که روزی هزار بار آرزو مرگ خودمو میکنم سر هر چیز کوچیک دعوا راه میندازه سر هر چیزی خوردم میکنه از دخالت خواهر و مادرش خسته شدم همش داره کارا خواهرش انجام میده با اینکه شوهر داره میبینی ساعت دوازده شب تازه میخوایم شام بخوریم خواهرش زنگ میزنه سر بچم خورده به میز بیا ببریمش دکتر با اینکه شوهرش خونست یا ماشینشو میبره تعمیرگاه کاراشو میکنه منو با دوتا بچه اسیر میکنه تا چیزی میگم پسرم که دوسالش میبره خونه مادرش از من دور میکنه قرار بود کارت یارانه دست من باشه اما تا میخوام برا خونه خرید کنم مثلا ی کمد بخرم کارت از من میگیره با سودش باهام حساب میکنه یا خاله هام میخواستن بیان چشم روشنی بچم بدن پول مهمونی با سود باهام حساب کرد دیگه نمیدونم چیکار کنم همش دارم کوتاه میام همش تهدید به کتکم میکنه مادرش کاری کرد که بخیه ها زایمانم همش ترکیده میگه من اشتباه کردم از جنوب شهر زن گرفتم اشتباه کردم تو گرفتم در صورتی که خیلی اصرار کرد باهام ازدواج کنه من خودم ی دختر مستقل بودم کاری باهام کرده ی بقالی نمیتوانم برم اصلا نمیتونم صحبت عادیمو بکنم زبونم میگیره میترسم برم ولی دیگه تحمل این مرد برام سخته