خوابمم این بود:
من پدرمادرم فوت کردن باپدربزرگومادربزرگم بزرگ شدم اوناهم دوسالی میشه فوت کردن ورابطمون خیلی خوب بود بیشترازپدرمادرخودم اونارومیدونستم والان بیشتربه یاداوناگریه میکنم وحتی پدرمادرخودم یادم نمیفتن
توخواب دیدم هممون بافاصله ی نزدیک کنارتلویزیون جاانداختیم خوابیدیم مادربزرگمم مریضه دردمیکشه بعدمن چاقوروبرداشتم نصف شبی رفتم خیلی خونسردددد وزود بایه حرکت آسون گلوشوبریدم تادردنکشه واومدم جام خوابیدم
ازخونسردی خودم تعجب کردم بعدش درحددوثانیه فکرکردم صبح ببینن گلوش بریده مرده نمیگن پس کارکی بوده؟ اماحتی این فکرم منوبه دلشوره ننداخت فقط تودلم آروم بودم که دیگه دردنمیکشه وراحت شد
بعدیهویادم افتادچندشب پیشم پدربزرگموهمینجوری کشتم کسی سرصدانکرد وبازم سرصدانمیکنن نمیدونم چرااونقدر اروم وخونسردبودم