باسلام خدمت خواهرای گلم خوشحال میشم این پارت شیرین اززندگیمو بخونین دوست دارم بعدها بچه هامم بتونن بخوننش:)شهریور۹۷ازدواج کردم ازهمون اول اقدام کردم واس بارداری اونم بخاطرشوهرم وگرن اصلا حوصله بچه داری نداشتم وهیچ وقت بهش فک نکردم ولی هرماه که میگذشت من نظرم عوض میشداماته ازبچه خبری بودنه از پری😶چون همیشه نامنظم بودم روزهاگذشت و من همش میگفتم من نازام وازسنگ بچه دربیادازمن نه😕چنتادکتررفتم که اخریش جواب دادو ۲۷دی بی بی چک گذاشتم وبعلهههه دوتاخط افتاد😍ولی فک میکردم خوابه فورازن زدم به شوهرم وخبردادم اونم باورنکردوفک کرد سرب سرش میزارم و برگشت خونه وقتی دیداینطوری😍😍😍شدوفرداش رفتیم آز ودیدیم مثبته ولی بازم باورنکردو گف این دکترحواسش سرجاش نبودو رفتیم پیش دکترخودم وبعله داشتم مامان میشدم که فهمیدم ای دل غااافل من دوقلودارم البته دکی گف شایدیکیش رشدنکنه تایه ماه دیگ معلوم میشه ومن مضطرب شدم اومدم سالن داداشم وشوهرم که دل تودلش نبود منتظرم بودن منم دوراز چشم داداشم(چون ازش خجالت میکشیدم)دستمو✌نشون دادم ولی متوجه نمیشدچی میگم وقتی فهمیدباورکنید حتی نمیتونس رانندگی بکنه خلاصه به کسی چیزی نگفتیم تا یه ماه شدوبازرفتیم که دیدیم قلب هردوتاتشکیل شده برگشتیم به خواهرشوهرم گفتیم دوتان که باورنکردوگف همه تویکیش موندن شمامیگیددوتان😂😂خلاصه روزها میگذشت واولش خوب بود چون ویارنداشتم فقط سردردوکمردردامونموبریده بودمنم مدااام سرم تونت بود که چی خوبه وچیکا کنم که تی نی سایت وپیداکردم و۸ماه خواننده خاموش بودم ۷ماهم که شدخیلی سنگین شدم بطوریکه نمیتونستم ازجام بلندشم وتواستراحت مطلق بودم و فشارم بالامیرفت وبخاطردفع پروتئین بستری شدم وروزهای سختی روگذروندم تا رسیدم هفته ۳۸همیشه تراززایمان زودرس داشتم ولی بخیرگذشت دیگ کلافه شده بودم ازحالم ونخابیدن های شبانه . نگاکردن به تقویم؛طبق سونو۲۷شهریوربابدزایمان میکردم ولی میخواستم سز شم چون میدونستم توانایی طبیعی روندارم اونم دوتا😒تواون هفته دخترم تکوناش خیلی کم شدو نگران بودیم چنبار رفتم ان اس تی ولی خداروشکرخوب بودتااینکه ۱۲شهریوربرای اخرین باررفتم سونوودکی گف ۱۴شهریورساعت ۶بروبیمارستان منم قند تو دلم اب شدوخوشحال بودم که تو دلیامومیبینم این دوروزخیلی استرس داشتم و بشدت میترسیدم.عصرچهرشنبه بود که خواهرشوهرم اومدخونمون چون قرارشدفرداش اون بامن بیادعصرش یه کم سوپ خوردم ودیگ چیزی نخوردم که ای کاش میخوردم چون روز بعدش هلاک شدم گشنگی😐همه شادبودن واسترس داشتن ولی من ماتم برده بودوهمش میخواستم گریه کنم بعدشام نامادریم(قربونش برم الهی که عمه شوهرمه)منوبردحموم راستش انقدشکمم زده بودبیرون که یه ماه بوداون کارامومیکردو منوحموم میبرد بعدش رفتم سوره مریم و انشقاق رو خوندم وکلی دعاکردم واس همه واینکه بچه هام سالم باشن ساعت دوبودرفتیم بخابیم اماکوخواب دلم پربود چن شب پیش هم گریه میکردم و شوشوهمش منودلداریم میداد و اون شب به هوای شبای قبل😂خودمولوس کردم ولی چشمتون دوز بد نبینه این 😡شوشوبودو کلی غرزد منم که ازبس خاطره زایمان خونده بودم احساستی شده بودم وزدم زیر گریه چون واقعا خیلی حرفاش بی ربط بودو من اصلاحرفی نزده بود که انطوری کرد😒😕فقط تونستم یه ساعت بخوابم وقت اذان پاشدم نمازمونوخوندیم وراهی شدیم ولی انقددلسردبودم بخاطرشبش که اصلااا استرس نداشتم و چیزی واسم مهم نبودکل راه تو دلم دعاخوندم وصلوات فرستادم تارسیدیم بیمارستان .منوخواهرشوهرم نشستیم وشوهرم رفت واس کارای پذیرش که درینگ😉اس ام اس عذرخواهی ازطرف شوهرگرامی رسیدو منم که ازخداخواسته😊😚🙃اینطوری شدم،من داخل ونذاشتن اونابیان وتوسالن منتظرشدن.سزارین زیادبودیم وصدای یه بیچاره که طبیعی بود بیمارستانو پرکرده بود،بعدشم سرم زدن وچیزی که ازش متنفربودم سووووند👀که خداروشکر واس مریضای احمدی نمیذاشتن(این پارتشو فقط واس پزگذاتشم😎)سرتونودرداوردم لحظه موعودفرارسید واسم بنده خوانده شدو رفتم سالن انقدشلوغ بود که نتونستم خدافظی کنم فقط ازدورگفتم خدافظ بچه هاکه خندیدیم ولی استرس ونگرانی توچهره شوهرم داااااد میزدوانگاراون میرفت سز😐منم خنثی بودم تااینکه وارداتاق عمل شدم دکترمو که تواون قیافه دیدم خندم گرفت یه دسمال به پیشونیش بسته بودیه لحظه فک کردم قصابه🙄ازترس به هیچی نگانکردم تا وسایلو نبینم.دکتر بی هوشی اومدو گف خم شو بطرف جلوو چیزی که ازش وحشت داشتم😐امپولوزد که دردچندانی نداشت و گف سریع دراز بکش بعدش یواش یواش داغ شدم یه پرده گذاشتم جلوچشم تاخواستن شروع کنن گفتم تروخداصب کنید هنوزبی حس نشدم که دکتر🤨🤫😏این شکلی شدو حرفی نزدم اونا کارشونو شروع کردن ومنم ایت الکرسی و سوره حمد وتوحید وعصر رومیخوندم وواس اونایی که سفارش کرده بودن دعاخوندم اونم یکی یکی🙂ولی حالم بدشد و نمیتونستم جوابشونوبدم چون نفسم بالا نمییومدوانام هی راجب اسمشون میپرسیدن،حالم یکم بهترشدچون اکسیژن بهم وصل کردن و دکی گف دخترت دنیا اومد منم گفت پس چرا گریه نمیکنه اونم گف چیکارداری اون توخسته شده ونا نداره که هنو حرفش تموم نشده بودکه چنان جیغایی میزد من خندم گرفت گفت بیا خوب شد؟وهمه خندیدن بعد۵دیقه پسرمم دنیااومداحساسم تواون موقع وصف نشدنیه اشک شوق میریختم و دلتنگ تودلیام شدم گفتم میش نشونم بدین که اول دخترمو گذاشتن روسرم ولی ندیدمش فقط پوست نحیف ونازش احساس ارامشی بهم دادکه تابحال تجربش نکردم پسرمواوردن اونم نتونستم ببینم متاسفانه،اینطوری شدکه ساعت ۹و۵۰دقیقه فرشته های نازم پابه این دنیاگذاشتن وحال هممون رو وصف ناپذیرکردن بچه هامو بردن ومنم بردن ریکاوری اونجاخیلی کسل کننده بودومیخواستم هرچه زودتر بچه هاروببینم اونجافک کنم ازده نفرپرسیدم که دوقلوهاچطورن😂ومیگفتم خوبن وپیش همراهتونن خداروشکرکردم که خوبن و دستگانرفتن انتظارم تموم شدومنوبردن بخش نمیتونستم سرموبلندکنم ولی دسته گل قشنگی که شوشوجون واس روی تخت گذاشته بود رودیدم