من اگر کفش بود
کفش صورتی رنگی بودم
پشت ویترین مغازه ی سیسمونی فروشی
خانومی هر روز از پشت شیشه ب من نگاه میکرد و ب خدای مهربون میگفت خدایا میشه ب منم بچه بدی تا این کفشای قشنگو براش بخرم
منم براش دعا کردم
گفتم خدای اسمونا میشه بهش نی نی بدی
منم از پشت ویترین بیرون بیام
گذشت روزها
خانومه تو شیکمش نی نی داشت
هر روز ب دیدنم میومد و تا اینکه یک روز منو برا نی نی خرید
اسم نی نی
حلما بود
هر روز مادرش منو میاورد کنار شیکمش و ب حلما کوچولو نشون میداد
روزهو گذشت
حلمای من ب دنیا اومد
اما من از پاش بزرگ بودم
الان نمیتونست بپوشه و من همچنان منتظر ک یه روزی ب کار بیام
حلمای من بزرگ شد تا این ک راه افتاد
و چ روز قشنگی بود وقتی مادرش منو از تو کمد در اورد و پای حلما کرد
با هم بیرون رفتیم
و چ دنیای زیبایی هست
خیلی صبر کردم
و خدا نتیجه ی صبرم دا داد
الان دنیا رو میبینم با همه ی قشنگیاش
خدارو شکر
من خیلی زود از پای حلما کوچک شدم اما همچنان مادرش منو عاشقانه دوست داره چرا ک براش یاداور روز های انتظارم