منوجاریم باپدرشوهرم تویه ساختمون هستیم امروز خونه مادرشوهرم بودیم پدرشوهرم ازره رسید یه بسته بیسکوییت دستش بودمیخواست بده ب بچه من وحاریم نصف کنه یعنی،بچه جاریم پریدجلو شروع کردگریه کردن که بده ب من پدرشوهرمم بهش دادگفت حالابده تا نصفو بدم دخترعموت اونم شروع کرد دوباره ب گریه زاری ک نمیدم دخترمنم ازاینطرف دنبال اون راه میرفت میگفت ب منم بده اونم نمیداد بعداینم هی نق میزد ک مامان منم میخوام منم ب جاریم گفتم میشه ازش بگیری تقسیم کنی گناه داره برای یه ذره بیسکوییت داره گریه میکنه گفت نه نمیشه چون برم ازش بگیرم گریه میکنه گفتم خب بچه منم داره گریه میکنه گفت چکارکنم اگه برم دستمو گازمیگیره خیلی خیلی عصبانی شدم ازاخر دخترمو دعواکردم گفتم انقدرگریه نکن برای یه ذره خوراکی خودم الان میرم برات میخرم الهیی بمیرم برای بچم ،اونم با بیسکوییت هی جلوی بچم رژه میرفت تا دخترم میرفت کنارش میگفت ب منم بده سریع جاریم میگفت یکتا کاری بهش نداشته باش اون نمیده بهت،خیلی خودداری کردم ک چیزی نگم بعدک جاریم رفت ب پدرشوهرم گلایه کردم گفتم چرابهش دادین ایناهمشون نوه هستن چه فرقی دارن براتون گفت هیچی منم فکرنمیکردم نده،اخه اون یکسال ازبچه من کوچکتره تازه۲سالشه