2777
2789

۱۴ سالم بود که با پسرعموم ازدواج کردم

خودم که حالیم نمیشد تو این تصمیم نقشی نداشتم

شوهرمم ۱۹ سالش بود دانشجو پرستاری بود

از بچگی حرف ازدواج ما بود

میگفتن شما مال همین

دخترعمم به شوهرم پیام میداد و با هم حرف میزدن اون موقع

مثل اینکه دخترعمم شماره یکی از دوستاشو میده به شوهرم و شوهرم و دوست دخترعمم با هم دوست میشن و ...

عموم که فهمید یه دل سیر کتکش زد و همون موقع بود که عموم دچار بیماری شد و سرطان گرفت

بحث ازدواج ما رو اورد وسط و گفت بچه ها عقد کنن من خیالم از بابتشون راحت باشه و ...

پدرمم بخاطر شرایط عموم حرفی نزد و قبول کرد

ما عقد کردیم همه چی خوب بود شوهرم تقریباً ماهی یه بار می اومد

ما یه شهر بودیم اونا یه شهر دیگه و مسافت طولانی بود

زنگ میزد پیام میداد

وقتی می اومد مجبور بود زود برگرده و هیچ وقت شب نمیموند اگرم بیرون میرفتیم خواهرزادش همرامون می اومد😑 ما میشدیم بپای بچه مردم نمیتونستیم دو کلام حرف بزنیم

بگو عزیزم میخونم

بچه ی مامان،میخام برات بنویسم و امضامو تا لحظه ای که ب دنیا نیای پاک نکنم..مامان خیلی وقته منتظرتم خیلی وقته دلم بوی تنت رو میخاد اون بوی گرم و شیرین بوی پاکی و لذت..یعنی تو آغوشِ منو ، لبخند شیرینه بابایی رو نمیخای؟انقدر دلم برای وجودت پر میکشه که الان اگر پیشم بودی خدامیدونه چی میشد..با اینکه نیستی ولی هستی ..توی قلبم . عاشقتم مامانم بیا و برام شادی بیار برام بخند ..گریه بچگونه کن من از همه چیزت لذت میبرم مامانم..لطفا ب خدا بگو مامانم خیلی واسه دیدنم عجله دار بزار برم پیشش قول داده ازم مراقبت کنه..ب خدا بگو مامان از خبر بارداریش بااااال در میاره..بچه ی من زودتر بیا پیشمون ..خیلی زودتر از زودتر بیا تا مادرانگی های خیالی ام واقعی شوند و بشوند بوسه بر دست و پایت ..جانه مادر به فدای تو که میدانم می آیی و برای زود آمدت دست ب دامنت شدم ...

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

شاید یه سالی شد که عموم فوت شد

همه چی عوض شد

شوهرم سرد شد

خشک شد

من درکش میکردم

پدرشو خیلی دوست داشت

تو این مدتی که عموم مریض بود شوهرم همه کاراشو میکرد

ولی عزاداری یه ماه

دو ماه

سه ماه

شش ماه

باید یه جایی تموم میکرد بالاخره

وقتی تموم کرد عزاداریشو دیگه حوصله منو نداشت

خیلی کم زنگ میزد اونم معلوم بود به اجباره

یه روز پاشد اومد خونمون

بدون هیچ خبر دادنی

من اون روز کلاس داشتم آماده شده بودم برم که اومد مکالممون تو یه سلام چطوری و میخوای برسونمت خلاصه شد

من رفتم کلاس اومدم دیدم نیست

خیلی ناراحت شدم

 بعد اینکه رفت شاید ماهی یه بارم بزور زنگ میزد

کم کم همونم قطع کرد نمی اومد پیشم

شاید یه سالی شده بود

ما خیلی سرد شده بودیم

دورادور خبرشو داشتم که با یه دختری چت میکنه ولی فقط درحد چته و نه بیشتر

من کهیر زده بودم و بخاطر داروی اشتباه مفاصلم آب اورده بود به حد مرگ رفته بودم فلج شده بودم همه برام گریه میکردن ولی شوهرم نیومد دیدنم که هیچ حتی یه زنگم نزد ببینه زندم یا مرده فقط یه بار زنگ زد به بابام که اگه لازمه بیارینش تهران بابامم گفت نمیخواد اونم هیچ اصراری نکرد

وقتی خوب شدم نتونستم تحمل کنم یه هفته هر شب به بابام گفتم طلاق میخوام بابام میگفت امکان نداره همچین چیزی😑 میگفتم خودمو میکشم ولی بابام میخندید یه روز این کارو کردم رگمو زدم یه مدت تو کما بودم بهوش که اومدم شوهرم نیومد دیدنم

تحمل زندگی نکبتی رو نداشتم تصمیم گرفتم زندگی کنم برای خودم چرا الکی باید حرص چیزیو میزدم که بود ولی نبود

من محدود شده بودم

یادمه تازه عقد کرده بودیم چند ماه بود خونه مادربزرگم بودیم مهمونی بود همه بودن با پسرداییم شوخی میکردیم و میخندیدیم وقتی اومدیم خونه شوهرم بهم سیلی زد  میگفت به چه اجازه ای اصلاً با پسرداییم حرف زدم شوخی و خنده که بماند

اون دعوا برام شک بزرگی بود  من تا اون روز دعوا ندیده بودم پدر مادرم هیچ وقت جلو ما دعوا نکرده بودن

ضعف اعصاب گرفته بودم حتی کوچیکترین حرفا هم اعصابمو خورد میکرد

شوهرم به بابام سپرده بود تنها اینور اونور نرم

من حتی مدرسه هم با راننده بابام میرفتم

بابام اون موقع گواهی نامه نداشت رانندگی نمیکرد و چون کارش جوری بود که دائم باید اینور اونور میرفت یه آقایی بود که همراه بابام بود

من زندگی میکردم بخاطر داروهایی میخوردم

که میخوردم و خورده بودم معده دردای شدیدی گرفته بودم خون بالا می اوردم صبحا وقتی از خواب پا میشدم دهنم پر خون بود

پدرم و پدربزرگم نشستن تاریخ عروسیو گذاشتن برا میلاد امام رضا

چند روز گذشت دلو زدم به دریا و بهش پیام دادم گفتم کار واجبی دارم اگه تایم خلوت داری بگو زنگ بزنم

شوهر من پرستاری خونده بود ولی شرکت نصب آسانسو داره

چند دقیقه نشد خودش زنگ زد

احوال پرسی و  ... از حال و روزم پرسید که کجام و چیکار میکنم و بعدش گفت کار مهمت چیه؟؟

گفتم معده درد دارم خون بالا میارم از علائمم گفتم

گفت دارم شلوغش میکنم برم دکتر

گفتم تنهایی میترسم تو مثلاً شوهرمی بیا باهام

گفت بچه که نیستم بزرگ شدم

گفت به پدر و مادرمم نگم الکی نگرانشون نکنم

خلاصه اون روز تنها رفتم دکتر

تو مطب بودم زنگ زد با دکتر حرف زد

دکتر اورژانس بود و عمومی

چیزی سرش نبود

به شوهرم گفت بهتره ببرینش پیش یه دکتر خوب

شوهرم گفت میاد دنبالم میبردم تهران

خریت کردم از این همه محبت یهوییش تعحب نکردم

فکر میکردم دوستم داره و منتظر بود من برم دنبالش

ناراحت بودم که چرا زودتر بهش زنگ نزدم و پیام ندادم

اومد و منو با خودش برد

درخواستای بی موردی داشت

گفتم تا عروسی چیزی نمونده صبر کنه  

شوهر من از خودش هیچی نداره

عموم خدا رحمتش کنه ماشینشو زده بود به اسم این

ویلاشو تو شمال

یه آپارتمان تو تهران

عزیزممم خب

بچه ی مامان،میخام برات بنویسم و امضامو تا لحظه ای که ب دنیا نیای پاک نکنم..مامان خیلی وقته منتظرتم خیلی وقته دلم بوی تنت رو میخاد اون بوی گرم و شیرین بوی پاکی و لذت..یعنی تو آغوشِ منو ، لبخند شیرینه بابایی رو نمیخای؟انقدر دلم برای وجودت پر میکشه که الان اگر پیشم بودی خدامیدونه چی میشد..با اینکه نیستی ولی هستی ..توی قلبم . عاشقتم مامانم بیا و برام شادی بیار برام بخند ..گریه بچگونه کن من از همه چیزت لذت میبرم مامانم..لطفا ب خدا بگو مامانم خیلی واسه دیدنم عجله دار بزار برم پیشش قول داده ازم مراقبت کنه..ب خدا بگو مامان از خبر بارداریش بااااال در میاره..بچه ی من زودتر بیا پیشمون ..خیلی زودتر از زودتر بیا تا مادرانگی های خیالی ام واقعی شوند و بشوند بوسه بر دست و پایت ..جانه مادر به فدای تو که میدانم می آیی و برای زود آمدت دست ب دامنت شدم ...

عموم رئیس بانک بود و وضع مالیش توپ

معتقد بود دختر هیچ ارثی نباید بگیره و مال و منال پدر برای پسره و این شوهرمو هار کرده بود
شوهرم بعد فوت پدرش تو اون آپارتمانی که به اسمش بود تنها زندگی میکرد
منو برده بود اونجا روز اول و دوم خوب بود خیلی خوب
ماه رمضون بود تولدش بود من براش جشن گرفته بودم خواهراش و دوستاشو دعوت کرده بودم اون روز عصری یه بیشعوری اومد پی ویم و چرت و پرت گفت و منم جوابشو دادم
شب بعد تولد حس عذاب وجدان گرفتم و بهش گفتم
اونم خوند
وحشی شد کاری که نبایدو کرد
کینش به دلم شد
حالم ازش بهم میخورد
نمیتونستم ببینمش
یه خانمی بود می اومد به کارای خونش میرسید
علناً بپای من بود
تو خونه خودم آرامش نداشتم
زنیکه رو مخم بود
بی اجازه به وسایلم دست میزد جا به جاشون میکرد
یه لیوان آب میخوردم گزارششو میداد
فرشته عذاب من بود


حالت تهوع داشتم بوی غذا بهم میخورد بالا می اوردم

فکر کردم حامله ام بی بی زدم منفی زود خیالم راحت شد

فکر میکردم سرما خوردم

با همین خانم رفتم دکتر

دکتر احتمال داد حامله باشم  گفتم بی بی چک منفی بود گفت ربطی نداره آزمایش نوشت مثبت بود

کارمون تموم شد شوهرم اومد دنبالم تو مسیر چند بار پرسید جواب ندادم ماشینو نگه داشت ورقه آزمایشو بزور ازم گرفت دید مثبته حرفی نزد مو برد خونه خودش رفت بیرون آخرشب اومد

گفت نمیخوادش

گفت مسئولیت بچه قبول نمیکنه

همه چیش پای خودمه

خواهرش فهمید گفت صداشو درنیارین بزارین وقتی به دنیا اومد میگیم بچه زود به دنیا اومده

روزام خیلی سخت بود شوهرم هرشب سر چیزای الکی بحث راه مینداخت دعوا میکرد باهام

علناً با دوست دخترش بود

یه دختر ۱۵ ساله

جرعت حرف زدن نداشتم

یه بار بهش اعتراض کردم کتکم زد

هار شده بود روزگارمو سیاه کرده بود


همون روزا مامانم تصادف کرده بود من برگشته بودم خونه بابام شوهرمم کنارم بود کارشو ول کرده بود از مامانم مراقبت میکرد چون وقتی تصادف شد مامانمو بردن یه بیمارستان داغون که پرستاراش هیچ کاری نمیکردن

همه فهمیده بودن حامله ام یه جورایی آبروریزی بدی شده بود ولی کاری بود که شده نمیشد کاری کرد

مامانم که اینطور شد عروسیمون بهم خورد البته خواهرشوه مم عزا دار بود عزای مادرشوهرش عروسی بل کل کنسل شد

ما برگشته بودیم خونمون روزا میگذشت شوهرم بعضی وقتا کتکم میزد سر چیزای الکی

یه روز اومد گفت تو حساب کتاباش کم اورده باید خونه و ماشینو بده تا ورشکست نشه اما تا چند ماه همه چیو از نو میسازه و سود حاصل از سهامش خیلی زیاده و میتونه بهترین زندگیو بسازه

گفتم خونه رو نفروش من طلاهامو میفروشم

خندید گفت پول طلاهام به هیچ جای قرضش نیست

خریت کردم همه طلاهامو دادم بهش

رفتیم خونه مادرش زندگی کنیم

من شده بودم نوکر بی جیره و مواجب

میپختم و میشستم و جمع میکردم و پهن میکردم مادرشوهرم و خواهرشوهرم و شوهرش که نامزد بودن میخوردن😑 خواهرشوهر مادرشوهرم دست به سیاه سفید نمیزدن

شوهرم یه بار تو جمع بهم سیلی زد الکی بخاطر پیراهنی که خراب شده بود وایتکسی شده بود من نکردم ولی عقدشو سر من خالی کرد

اون شب خوابیدم پایین تخت رو زمین صبح پاشد پیراهنش اتو نداشت صدام کرد بلند نشدم لگد زد خورد به شکمم

اون شب نیومد خونه

من از اول بارداریم خونریزی داشتم ولی بعد اون ضربه بیشتر شده بود


فرداش رفته بودم خونه ای که قرار بود به فروش برسه

بقیه لباسا و لوازم شخصیامو که مونده بود جمع کنم صبح اول وقت یه تاکسی گرفتم رفتم

گفتم منتظرم بمونه برگردم  

رفتم بالا دیدم هنوز پهنه

رفتم تو اتاق خوابم شوهرمو دیدم با یه دختر خواب بودن

زیاد تعجب برانگیز نبود میدونستم خرابه برام عجیب نبود ازشون عکس گرفتم یه کاغذ نوشتم برین انداختم کنارشون و برگشتم

شوهرم فهمیده بود فهمیدم اون روز اومد خونه به غلط کردن افتاد که دیگه تکرار نمیکنه صداشو درنیارم

مهربون شده بود

دو سه روز صبر کردم ولی دیدم نمیتونم تحمل کنم

همه سرکار بودن مادرشوهرم رفته بود بیرون منم جمع کردم رفتم خونه بابام

بابام فهمید دعوامون شده

پرسید

گفتم بره از برادرزادش بپرسه

زنگ زد شوهرم گفت یه دعوای زن و شوهری بوده خودش میاد دنبالم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز