پدرم و پدربزرگم نشستن تاریخ عروسیو گذاشتن برا میلاد امام رضا
چند روز گذشت دلو زدم به دریا و بهش پیام دادم گفتم کار واجبی دارم اگه تایم خلوت داری بگو زنگ بزنم
شوهر من پرستاری خونده بود ولی شرکت نصب آسانسو داره
چند دقیقه نشد خودش زنگ زد
احوال پرسی و ... از حال و روزم پرسید که کجام و چیکار میکنم و بعدش گفت کار مهمت چیه؟؟
گفتم معده درد دارم خون بالا میارم از علائمم گفتم
گفت دارم شلوغش میکنم برم دکتر
گفتم تنهایی میترسم تو مثلاً شوهرمی بیا باهام
گفت بچه که نیستم بزرگ شدم
گفت به پدر و مادرمم نگم الکی نگرانشون نکنم
خلاصه اون روز تنها رفتم دکتر
تو مطب بودم زنگ زد با دکتر حرف زد
دکتر اورژانس بود و عمومی
چیزی سرش نبود
به شوهرم گفت بهتره ببرینش پیش یه دکتر خوب
شوهرم گفت میاد دنبالم میبردم تهران
خریت کردم از این همه محبت یهوییش تعحب نکردم
فکر میکردم دوستم داره و منتظر بود من برم دنبالش
ناراحت بودم که چرا زودتر بهش زنگ نزدم و پیام ندادم
اومد و منو با خودش برد
درخواستای بی موردی داشت
گفتم تا عروسی چیزی نمونده صبر کنه
شوهر من از خودش هیچی نداره
عموم خدا رحمتش کنه ماشینشو زده بود به اسم این
ویلاشو تو شمال
یه آپارتمان تو تهران