من یه زن23ساله باهمسرم یه ساله عروسی کردیم منو همسرم 8سال عاشق هم بودیم وقتی بعد هشت سال بهم رسیدیم اونم با کلی بدبختی خانواده من راضی نبودم ولی رسیدیم یه عروسی عالی گرفتیم یه خونه خشگل که ارزو شو داشتم کلا خیلی احساس خش بختی می کردم هرروز بهتر از روز قبل همسرم اصلا سخت گیر نبود هرچی میخواستم بهم میداد عاشق بودم دیوونه وار ولی همسرم رفت سر یه کاری که بدبختی ها از همون کار شروع شد دوست های بدی پیدا کرد هرچی منصرفش کردم نره بهم دروغ میگفت میگفت نمیرم بعد میدیدم با اون پسرا گرم گرفته هزار بارخواهش کردم که تاثیری نداشت شبا دیر میومد خونه اصلا هیچی براش مهم نبود بعد یه مدت کلی پول اورد خونه گفتم مال کیه گفت مال دوستمه بهم داده تا عصر نگهش دارم منم باور کردم بعد گفت میرم تهران رفت دیگه هیچوقت برنگشت رفت خونه بگیره منم ببره تازه نگو فرار کرده پول چند نفرو خورده تلبکارا هی میومدن جلو خونه بابام کپ کردم اصلا انتظار نداشتم بعد بهش گفتم زد زیر همه چی یه چیز دیگه شنیدم که داغونم کرد زن صیغه کرده بود از روزی که من باهاش عروسی کردم یه زن دیگرو صیغه کرده بود تا دوسال من اصلا متوجه نشدم حتی گوشیشم زنگ نمیخورد بخاطر اونم رفت تهران پیش زن صیغه ای یه چیزایی دیدمو شنیدم سه بار سکته کردم اینقد کثافته به من زنگ میزنه میگه برمیگردم از اون ورم میره پیش زنه به من زنگ میزنه کلی فش بهم داد بهم میگه تو رو اصلا دوست نداشتم تو کاری کردی که دزدی کنم اینقد حالم بده