مامانم زمینگیر بود
درحدی که پوشک میشد و من بهش غذا و اب میدادم و رسیدگی میکردم
بیچاره جوون بود ولی از غصه زمینگیر شد
وقتی اومد بخوابم اتفاقا تو همون خونه ای که حرفش رو زدم دیدمش یعنی هروقت پدرو مادرم میان بخوابم تو همون خونه میبینمشون با اینکه من اصلا به اون خونه فکر نمیکنم.
اتفاقا خواب دیدم یه مار سیاه میخواد به پسرم و مادرم صربه بزنه منم مامانمو بغل کردم بردم تو اتاق بهش گفتم مامان خیلی خوب شد که مردی راحت شدی دیگه درد نمیکشی دیگه غصه نمیخوری آخه مامانم اواخر زخم بستر گرفته بود خیلی درد میکشید و دوتا پاشو بخاطر دیابت از زیرزانو قطع کرده بودن...خیلی عذاب کشید...وقتی بهش گفتم که راحت شدی که مردی خودش هم حرفم رو با سر وزبون تایید کرد ولی درآخر بهم گفت کاشکی زنده میشدم برمیگشتم به سی سال پیش (سی سال پیش خدا بعد۲۰سال منو داد به پدرومادرم و من الان سی سال دارم ،من از حرف مامانم این رو برداشت کردم چون خیلی خیلی منو دوست داشت و همیشه به همسرم میگفت من یوحنا و پسرش رو به تو میسپارم)من بهش گفتم دوست ندارم بری به سی سال پیش من دوست دارم زنده بشی و برگردی به همین چندماه پیش که من پوشکتو عوض میکردم و با دستای خودم بهت آب وغذا میدادم😢و دراخر همدیگرو بعل کردیم و بوس کردیم وای که چه لحظه ای بود خیلی لحظه خوب و وصف نشدنی بود و با صدای گریه و هق هق ام اطرافیان اومدن منو از تو خواب بیدار کردن .و بعد از اون دیگه من نه گریه میکنم و نه بی تابی