2777
2789
عنوان

خاطره زايمانم

274 بازدید | 24 پست

سلام..من 66روزه ک زايمان کردم.

خاستم خاطره زايمانو براتون بگم..

تاريخ زايمانم براي98,8,8بود..

من چون قبلا يه سقط داشتم و جفتم پايين بود زياد خودمو اذيت نميکردم.28مهربود ک مامانم و ابجيام اومدن خونمون و گفتم ميخايم يکم خونتو تميزکنيم. خونه ماهم دوبلکسه اتاق خوابا طبقه بالاس. منم همش از پله ها ميرفتم بالاو ميومدم پايين..بعد ک مامانم اينا رفتن يکمممم دلم دردميکرد. چون ميترسيدم دردم بگيره يوقت ب شوهرم گفتم منو شب ببر خونه مامانم. 

بايد از سمت خدا معجزه نازل بشود... تادلم باز دلم باز دلم دل بشود  

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

شوهرمم منو برد و خودش رفت خونه خودمون، خلاصه حالم خوب بود و از درد خبري نبود.ديگه ساعت11بود خاستيم بخابيم.. مامانم اينا خابيدن و من همينطور تو ني ني سايت بودم و علايم زايمان ميخوندم.

ي دفه کمرم ي تير کشيد بادلم.. بعد چند ثانيه خوب شد. بعد10دقيقه دوباره همينطور شدم..خلاصه چن بار همينطوري شدم و با خودم گفتم چيزي نيس و خابيدم..

بايد از سمت خدا معجزه نازل بشود... تادلم باز دلم باز دلم دل بشود  

نميدونم ساعت چن بودک حس کردم يکم خيس شدم. بعد فک کردم ب خودم دسشويي کردم. ازبس ک خابم ميومد دوباره خواب افتادم.صبح ساعت 9دوباره حس کردم خيس شدم.بيدارشدم و رفتم ب مامانم گفتم يکم خيس شدم فک کنم کيسه ابمه..مامانم گف نه بابا اگه کيسه اب باشه ي عالمه اب مياد و ازاين حرفا.. ولي من گوش نکردم و با ابجيم رفتيم پيش مامام.. رفتم اول نوار قلب گرف ازم ک هي وسطاش دلم ي درد ميگرفت من نميتونستم تکون بخورم.. توارقلب ک تموم شد اومد معاينه کرد.ک گف دهانه رحمت همون2سانتيه ک تو37هفته بوده..

بايد از سمت خدا معجزه نازل بشود... تادلم باز دلم باز دلم دل بشود  

بعد گفت ک کيسه ابم سالمه.برو خونه تاچند روز ديگه انشاالله زايمان ميکني,,ساعت12ظهرک رسيديم خونه دردام هر5دقيقه بود ولي چندثانيه بيشتر طول نميکشيد.همش ابجيام و مامانم ميگفتن نه اين درد زايمان نيس وگرنه تو اينقد اروم نبودي..نه ميتونستم بشينم نه دراز بکشم فقد راه ميرفتم..ساعتاي6بعد ازظهر بود ک زنگ زدم به مطب مامام.ک منشيش گفت نيس.ب شماره گوشيش زنگ زدم گفت که بايد بري بيمارستان تا وقتي4سانت نشي من نمتونم بيام.

بايد از سمت خدا معجزه نازل بشود... تادلم باز دلم باز دلم دل بشود  

همش ميگفتم تورو خدا بيا مطب تا منم بيام کمکم کن تا ورزشامو انجام بدم ميگفت نه مطب نيستم توخودت برو دوش بگيرو ورزشاتو انجام بده برو بيمارستان..

مامانم برام شربت زعفرون و خاکشير درست کرد خوردم و دوش اب گرم ميگرفتم همش ک ساعت9شب بود دردام شديد شده بود.ديگه زنگ زدم ماما که من ميرم بيمارستان توهم بيا ولي بازم گف ن من نميام تو خودت برو اگه اماده باشي ازبيمارستان بهم ميزنگن.

وقتي اين حرف و زد بابام شمارشو ازم گرف.و بهش زنگ زد

بايد از سمت خدا معجزه نازل بشود... تادلم باز دلم باز دلم دل بشود  

ديگه ما راه افتاديم سمت بيمارستان بامامانم وشوهرم..ديگه زياد طولانيش نميکنم.همين ک مارسيديم همزمان ديدم ماماهم اومد.بعدا ابجيم گف ک شماکه رفتين بابا بهش زنگيده گفته دخترمن داره دردميکشه .اينهمه پول گرفتي و چرا نميري و اين حرفا.باهاش دعواکرده

بعد ک رفتم اتاق معاينه لباس مخصوص پوشيدن و اومد ي خانومي معاينه کنه.بعدک معاينه کرد گفت5سانته. بعددوباره معاينه کرد ک کيسه ابم ترکيد.وااي اينقد ترسيدم. ديگه شوهرمو نديدم و بامامانم خدافزي کردم و نشستم روي ويلچر و رفتم زايشگاه

بايد از سمت خدا معجزه نازل بشود... تادلم باز دلم باز دلم دل بشود  

اومدن اون دستگاهي ک نوارقلب بچرو ميگيرن ک اسمشم نميدونم گذاشتن روشکمم و رفتن.نيم ساعت همينطور بودم دردم زياد داشتم اخرش داد زدم مامارو صدا زدم گفتم بياين اينو بردارين ديگه که برداشتنش. همش حس ميکردم دسشويي دارم .بهش ميگفتم داره ميريزه ميگف خب برو دسشويي. وقتي هم ک ميرفتم هيچي نبود. دردام بيشتر شدو ماما اومد گف ورزشاتو انجام بده.هنوز2دقيقه ورزش کردم ک گفتم وااي دسشويي دارم ايندفه نذاشت برم دستشويي

بايد از سمت خدا معجزه نازل بشود... تادلم باز دلم باز دلم دل بشود  

ديگه گف دراز بکش رو تخت.اومدن سرم بزنن بهم ک از بس استرس ودرد داشتم رگمو پيدا نميکردن هردو دستمو تمامشو کبودکردن اخرش بزور يکي پيدا کردن. همش ميگف زور بزن دارم موهاشو ميبينم. منم ميتونستم زور بزنم ولي ميترسيدم و زور الکي ميزدم. که اخراش باهر زورم جيغم ميزدم ک ميگف جيغ نکش ک بچه برميگرده بالا.اينقد باهام دعوا کرد ک زور بزن ک بچت گير کرده و خفه ميشه و اين حرفاکه اخرش ي زور زدم ک گفت افرين پاشو بريم رو تخت ديگه برا زايمان

بايد از سمت خدا معجزه نازل بشود... تادلم باز دلم باز دلم دل بشود  

همينطور بدو بدو رفتم رو تخت ديگه و پاهام گذاشتم روي اون چيزايي ک رو تخت بود.اسم اينم نميدونم.خخ

بعد گف ميخام بيحسي بزنم.وقتي زد گف بازم زور بزن منکه چشامو بسته بودم و گريه و ميگفتم من بچه نميخااام ماماهم ميخنديد ميگف باشه تو زور بزن بدنيا ک اومد ميبرمش واس خودم. ديگه تاجايي ک تونستم اخرين زورم زدم ک حس کردم ي چيزي ليز خورد و راحت شدم و تموم دردم تموم شد.بچرو گراشتن رو شکمم من همينطور چشام بسته بودو گريه ميکردم. 

بايد از سمت خدا معجزه نازل بشود... تادلم باز دلم باز دلم دل بشود  
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز