داستان زندگیم خیلی طولانیه سنتی ازدواج کردیم اون موقع نمیدونستم همسرم آنقدر عاشق و وابسته خانوادشه که همه خوشی هاشو با اونا میخاد. برای منم کم نذاشته ولی خیلی سخته که ببینی اولویت اولش تو همه چی خانوادش باشه و تو حاشیه باشی. من با خانواده همسرم تو یه ساختمونم .انقدر بی رحم و بی فرهنگن که بلا نموند سر من بیارن .زندگیم تا مرز نابودی رفت با این حال سعی کزدم بهشون احترام بزارم باز بی محلی بی ادبی الان نمیخام ببینمشون نمیخام باهاشون رابطه داشته باشم .همسرم سر این مسعله ناراحت سر این مشکل هی دعوا هی مصیبت .دیگه خسته شدم .همسرم عصبی هم هست مرد خوبیه هیچ عیب دیگه نداره و دوسش دارم ولی خسته شدم میخام بدمش به خاندادش خودمم برم پی زندگیم .یه شغل معمولی دارم که همه حقوقم پای بیمه میره میتونم زندگیمو بسازم ولی از شکستن میترسم
الان که دارم اینو برات مینویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمیدونم تا کی رایگان بمونه! من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفهای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تکتک مشکلات رو گفت و راهحل داد.
خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همهش رو درست کردیم!