این تاپیک رو میزنم چون عدات دارم وقتی خیلی ناراحتم بنویسم، پس مینویسم که خودمو خالی کنم،
شماها هم دوست داشتید همدردی کنید،
شوهرم خسته ام کرده،
نه خانواده درست و حسابی داره نه پرل درست و حسابی،
فمر میکردم آدمه و باهاش ازدواج کردم،
الان میبینم انقدر اخلاق ننه اش گنده مه هیچکس در خونه اش رو باز نمیکنه حتی خوده بچه هاش، البته به غیر از شوهرم،
از رابطه و عاطفه خواهر و برادری هم که هیچ بویی نبردن،
نمیشه باهاش حرف زد، هیچ حرفی تو گوشش نمیره،
بهش که بگی آخر سر خودت و خانواده ات متهم میشی به بد بودن،
دست بزن داره،
تو اصول تربیتی بچه اصلا باهام همکاری نمیکنه،
تو حالت خوشش هم بددهنیش رو داره، اسکول و عوضی و احمق و نفهم
خیلی به حرف ننشه،
اصلا حامی و پشت من نیست نه در مقابل خانواده اش نه در مقابل خانواده ام.
اصلا انگار نه انگار که باید تکیه گاه من باشه،
مادرش هر حرف و توهین و بی احترامی به من میکنه باید زود ببخشم و کشش ندم، ولی یه حرف خانواده من که تو دعوا بهش زدن رو ول نمیکنه، الان 4 ماهه داره کشش میده،
وقتی هم که میگم چرا من از مادرت باید بگذرم تو نمیگذری میگه چه ربطی داره؟
انقدر بدی هاش زیاده که اصلا نمیتونم خوبیاش رو ببینم،
اصلا به نظرم خوبی نداره،
این خونه و زندگی که نگاه میکنم حس میکنم مال من نیست، حس میکنم اومدم تو این خونه مهمونی و خیلی زود باید برم، اصلا نسبت به این خونه و زندگی حس مالکیت ندارم.
امروز خونه است، فردا جمع میکنم و میرم،
واقعا دیگه کشش ندارم، نمیتونم عمر و جوونیم رو به پاش هدر کنم.