دوستان ممنون میشم ک بیاید . ب راهنماییتون نیاز دارم

ما دوساله ازدواج کردیم . ازدواجمونم سنتی بود و اوایل دیوانه وار عاشق هم شدیم . همین ک اومدیم زیر یک سقف هی روز ب روز همه چی کمرنگ تر شد . من تهران زندگی میکنم خانوادم ی شهر دیگن . اینجا نزدیک مادرشوهرم ایناییم . همسرم بیش از حد دهن بین خانوادشه مادرشم ازین گرگ های باران دیدس خیلی بلده خییییلی با سیاسته . همش میشینن زیر پاش حرف میزنن براش هی دخالت هی نظر بیجا . ازین نظر دیگه ظرفیتم پر شده دیگه انقد دخالت کردن و حرف زدن و تیکه کنایه متلک فلان دیگه الان بی حس شدم هیچیو نمیشنوم انگار یعنی اهمیتی برام نداره دیگه . خیلی با همسرم صحبت کردم بیش از حد غرق محبتش کردم یعنی ی کلمه حرف رو حرفش نمیاوردم هرچی میگفت حرف حرف اون بود ب خانوادش حتی خیلی محبت کردم . ولی هیچی جلو چشمش نیس . چشمش ک میفته ب ننه باباش اصن انگار منو فراموش میکنه همش باید دنبالش باشم همش باید یاداوری کنم ک منم هستم منم ببین ب من اهمیت بده . خستم کرده دیگه

تنها دلخوشیم . تنها چیزی ک منو مجاب میکرد ک تحمل کنم پیش خودم میگفتم بابا هرچی هست عوضش وفاداره . چشمش ففط منو میبینه همین برام دنیا ارزش داره . ولی فهمیدم ک نعععع.... همین ی خصلتم نداره 

 پارسال همین موقع ها خواهر شوهرم بخاطر خیانتی ک ب شوهرش کرد جدا شد و با دوسپسرش نامزد کرد .۳ ماه نامزد بود ک بعداز سه ماه پسره نخاستش دیگه از اونم جدا شد الان خونه باباشه . شوهر سابق خواهرشوهرم پسر عمه من میشه . 

ینی خواهرشوهرم ب پسر عمه من خیانت کرد و ازش جدا شد

از روزی ک اون جدا شد دیگه زندگی مام مث سابق نشد انقد این خاهر و مادر شوهرم حرف برا شوهرم میزدن . جالب اینجاس خیلی هم پررو تشریف دارن میگن اونا دختر مارو طلاق دادن هیچ کاری واسه دختر ما نکردن . دیگه نمیگن دختر ما خیانت کرده.

الان ی سالی هم میشه زندگیمون خیلی سرد شده . من خیلی تلاش کردم ک باز مث روزای اول بشه ولی شوهرم نمیخاد اگر هم بخاد خانوادش انقد زیر گوشش میخونن . ک تو خونه وحشیه رفتاراش . فقط با اونا خوبه . تو این دوساله من درسمو ول کردم کردم بخاطرش چون میگفت نمیخاد درس بخونی مدرکتو میخرم . اجازه نمیده تا سر کوچه تنها برم . انگار اسیر گرفته . از صب تک وتنها تو خونه عین غاز کور دخالت و اذیتای خانوادش. بد دهنیاش . عصبی بودنش . همه اینارو تحمل کردم گفتم اشکال نداره در عوض ادم وفاداریه . ولی وقتی میبینم اینجوریه . اومدیم و من خاستم ی هفته برم خونه پدرم بمونم تا برگردم خو پنجاه تا صیغه میکنه . بعدشم همش باید استرس داشته باشمو تو فکر ک خدایا الان کجاس با کیه و فلان و ازین حرفا . این ک نشد زندگی . بعدم از همه پیامایی ک بهم داد ب اسم اون زن رو از همشون عکس دارم . مطمئنم ک ب روش بیارم میزنه زیرش منم بدهکار میکنه

ببین هرکاری ک فک کنی کردم . مشاوره هم‌ب هبچ عنوان نمیاد  دیگه ادامه دادن ب نظرم مث اینه ک هی دارم تو باتلاق دستو پا میزنم . ب خانوادمم هنوز نگفتم هیچکدوم از اینارو