ب خودشون میان و شروع میکنه محمد استارت زدن ماشین بعد چن ثانیه روشن میشه و اونا چن متری ک دور میشن توی آینه نگاه میکنن و میبینن اون دو تا زن غیب شدن
واااااقعا از ترس زبونشون بند اومده بود یه کم ک رد میشن ازون موقعیت میبینن روی صندلی عقب یه تیکه پارچه سفید افتاده تا میرن برش دارن دوباره صدای قهقهه میاد و رضا اون لحظه از ترس یه جوری بیحال میشه و محمد سعی میکنه رضا رو بیدار کنه پارچه رو از ماشین میندازه بیرون و میبینه رد یه خون روی دستشه
ازونجا دور میشن و میبینن همه چیز انگار خیالات بوده...اما اون حقیقت داشته