باور کردنی نیست یه روز مینویسم تگت میکنم الان گاهی برای خودهر زادم‌که تعریف میکنم میگه خاله راست میگی؟از اواره شدنمون توی خونه های نیمه ساخته ای که معلوم نبود مال کی بود اطراف شهر تو بی برقی و بی آبی توی کودکی گرفته تا رحم اجاره ای شدن خودم چیو برات بگم دختر خوب
اما هیچوقت از ازدواجم پشیمون نشدم ، با اینکه مشکلات مالی زیاد داشتیم اما خیلی خوش بودیم ، اون موقع ها دختر خاله هام مسخره میکردن زندگیمونو ، من از یه خونه هزار متری اومده بودم تو یه خونه پنجاه متری
همون موقع شوهرم بهم قول داد و گفت به خاطر تو کاری میکنم همه دختر خاله هات بیان ازت معذرت خواهی کنن
و به قولش عمل کرد
من بنویسم باور نمیکنید خیلی تلخه تلخ البته زندکی معادرم و خوانوادس
خب چند ماه گذشت و ما وضع مالیمون بهتر شده بود و بابام پا درد شدید گرفت درحدی میگفتن باید استخوان بتراشه و دیگه از تو خونه تکون نخوره ماهم یه عالمه دکتر زیر و رو کردیم فقط یه دکتر گفت اگر میخوای راه بری باید همینجور ادامه بدی و بابام همونجور داره ادامه میده خانواده بابام رابطه شون باما شروع کردن اما انقدر نیش و کنایه میزدن که خونه مامان بزرگم من همش تو دستشویی گریه میکردم چون خانواده بابام خیلی پولدار و مثلا طبقه بالان حتی ما باعث کم اوردنشون میدونن در این حد چند سال بعدش من عاشق شدم و قرار شد بیان خواستگاری بعد یک سال چون ما مستاجر بودیم و وضع مارو دیدن و اعتیاد بابام نظرشون عوض شدالبته الان دیگه چند ماهه رفتیم خونه خودمون خداروشکر با کلی خون جگر البته از بابا بزرگم که زنگ میزد تو نمیتونی و تو از کجا میاری و کانکس بزار تا عمو و عمه ها که میگفتن یه اتاق بساز بسته تو نمیتونی دختر عمو هامم که اعتقاد خاصی دارن من باید با یه سطح پایین ازدواج کنم و نیش و نیش و نیش. من به این دلایلا دچار قلب درد شدم و مشکل قلبی که حالم بد میشه و غش و همین الانم سمت چپم داره میترکه مامانم افسردگی رو داره در حدی مثلا همین امروز جلوش رفتم گفت برو نبینمت اه چی میخوای اینجا! بابامم همچنان اعتیاد داره و همین امشب همه فامیل جمعن اما مارو کسی دعوت نمیکنه و علاقه ای ندارن و منم همون تک فرزند هستم من ۲۰ سالمه اینم از داستان من
