ده ساله ازدواج کردم هشت ساله نازایی دارم شوهرم مشکل داره خودمم تنبلی ماه بعد قراره ای وی اف کنم
دلم خیلی گرفته تو این چن سال هر ماه که گذشت برام صد سال بود افسرده شدم از این وضع از حرف مردم نمیدونم چه جوری حالمو توصیف کنم
هر بار یکی حامله میشه همه انگشتا میاد طرف من همه نگاها به منه میگن تو بیاری حتی الان دعا هاشونم برام زجر اوره وقتی میگن خدا به تو بده شاید ادم خیلی بدی هستم ولی از خبر حاملگی بقیه بغضم میگیره امروز مادرم زنگ زد خبر بارداری فامیلمونو داد من دیگه صداشو نشنیدم نمیدونم چرا دست خودم نبود دنیا رو سرم خراب شد . چرا؟ من منی که همیشه از شادی همه خوشحال میشدم؟ چرا اینجوری شدم عذاب وجدان دارم.
دلم نمیخواد تبریک بگم دلم نمیخواد بهم بگم ان شالله نوبت تو.
هشت ساله دارن بهم میگن حرفاشون اذیتم میکنه. حالم بده خیلی هیچ کس نیس حرفامو بهش بزنم