رفته بودم یکی از مراسمای فامیلشون مامانش منو دید میگف تا خواستم نگا کنم ببینم قدت بلنده یا کفش پاشنه دار پوشیدی سریع از پله ها اومدی پایین غیب شد
بعد اومدن جلو در اموزشگاه
منم ی دختر ترسوووووووووو دیدم از پله های اموزشگاه ک اومد تو ی ما شین چند تا پسر نشستن همینجوری زل زدن جلو در راستش انگار ب من ی چیزی الهام شد ترسیدم سریع رفتم مغازه ی پدرم اولین بار بود میرفتما اون منو رسوند بعد دیدم موبایلش زنگ خورد حرف زد قطع کرد منو سر کوچه پیدا کرد منم تعجب کردم گفتم وا خو بزا جلو در خونه گف کار دارم همینجا پیاده شو برو چیپس پفکم خریده بود نزاشت بر دارم گف خودم میارم رسیدم جلو در خونه دیدم ی زن چادری با حالت قدم زنان تند میاد سمتم ترسیدم سریع رفتم تو خونه درم محکم بستم
بعد شب مامانم گف قراره خاستگار بیاد منم اماده شدم چایی رو دادم اومدم تو اتاق بعد گفتن دختر پسر باهم حرف بزنن گفتم ن نمیخوام بعد خالش گف منم میشینم اینجا دیگه بعد ک اومدیم سه تامون تو اتاق خالش پاشد رفت منم تو دلم هرچی فحش بلد بودم نثارش کردم هیچی یکم از خودش گف. منم خجالتییییییییی اصن هیچ حرفی نزدم حالا تو پست بعد ماجرا رو از از طرف اون میگم