یه دختر شاد سرزنده زبون شیرین بودم تومدرسه همیشه معلما عاشق متانتم و زبون شیرینیم میشدن محال بود سرکلاسی بشینم از انرژی مثبتم بقیه خوابشون بگیره سال اول دبیرستان رو سخت درس خوندم که بتونم رشته تجربی رو انتخاب کنن با معدل خئب رفتم مدرسه حدید ورشته تجربی خیلی خوشحال بودم یادمه اول مهر ج ذوقی داشتم واسه مدرسه یه ختر سر به زیر که سرش رو مینداخت پایین میرفت و میومد سال دوم رو پشت سر گذروندم و رسیدم به سوم همش تو فکر یه برنامه واسه کنکور بودم غافل از اینک نمیدونستم چی انتظارمو میکشه،،،تو انتحانات پایان ترم خواستگار اومد خونه یادمه امتحان داشتم همش با خودم میگفتم پاشن برن دیگ وقتم داره میگذره فکر میکردم مثل همه ی خواستگارای دیگ یه نه میشنوه و تموم
یعنی اگر سر سوزنی برای خواننده ارزش قائل میشدی و قبل از ارسال متنت یه بار خودت می خوندی خوب بود. هیچ تاپیکی تا حالا اینقدر حال منو بد نکرده با این متنهای پر از غلط غولوط
گفت یک ساعته من معطلم تو زندگی اینطوری منو معطل نکن از الان بگم فقط نجاش میکردم انگار دکمه استپ رو من کپگگپلی شده بود نه پلک میزدم نه حرف میزدم بعدا دستشو گذاشت رو فرمون چفت ببخشید من خیلی وقت شناسم بخاطر همین تو اینطور مواقع عصبانی یشم حرکت کرد رفتیم تو محضر دلم میخواست همونجا بمیرم صدام در نمیومد همه میومدن میگفتن چقد خوشکل شدی اما با خودم مگفتم کاش زشت بودم امنجا دلم به حال سادگی پدر مادرمم سوخت که فکر کدن من خوشبخت میشم نه این حتی وسر پیغمبرم باشه من دلم باهاش نیست
سر سفره عقدمون یه دختر اومد کنارم نشست گفت مبارک باشه گفتم ممنونم گفت خیلی خوشکل شدی بازم گفتم ممنونم همون لحظه عاقد و مردونه همه اومدن داخل ،،،اومد کنارم نشست قند و تور بالای سرمون گرفتن یه لحظه بالای سرمون نگاه کرد به همون دختره ک چند لحظه پیش کنارم نشسته بود گفت مهسا تویی؟و عاقد شروع کرد اشهد منو خوند ومنم رضایت دادم بزن برقص و تموم
تا چند مدت توهم بود منم هینطور به خودم قبولوندم که خیلی ها ازدواج میکنن وتوهم حواست به درست باشه سال تحصیلی پیش دانشگاهیی شروع شد باهم رفتیم خریدای مدرسه رفتم مدرسه کم کم واسه دختری که هیچ پسری تو زندگیش نبوده وهر از گاهیی محبت وابراز علاقه ای میبینه و حتی واسه دختری که تو خانواده ای بوده که پدر و ادر اون جور که باید وشاید از نظر علاقه ومحبت بچشون رو ارضا نکردن میشه بگی عاشق میشه
همینطور گذشت یه شب خونه عموش همه دعوت بودن گفت ماروهم دعوت کردن رفتیم دیدم قبلش خیلی خرابه حالش دست میکشه تو موهاش مشت کوچولوی میزد تو فرمون گفتم الت خوبه گفت نه یکم گرمه زمستون بود و سرذ گفتم خب کوتتو در بار گفت اران خیرسیم اونجا در میارم رفتیم همه بودن احساس معذبی داشتم هیچکس رو اونجا نمیشناختم خواهر شوهرمو مدر شوهرم هم گرم صحبت با دختر عموها و هم عروس ها بودن یه گوشه نشسته بودم یه لحظه نگاش کردم دیدم خیره شده به جایی رد نگاهشو گرفتم دیدم داره به دخترعموش که اسمش مهسا بود نگاه میکنه سنگینی گاه منو حس کرد وسریع نگاهشو دزدید
مهمونی تموم شد و برگشتیم تو راه رسوندن من به خونه گفتم چرا اینقدر ناراحتی گفت چیزی نیست چون مرخصی کاریم تمومه و از فردا باید برم سرکار یکم گرفته ام ولی خب خانوما خیلی تیزن از اون نگاهش از اول تا اخرش رو خونده بودم ولی به روی خودم نیوردم