خواهرشوهرم اصرارکرد فردا بیا خونه مامانم ناهار با دخترت ماههم رفتیم باشوهرم و دخترم
بعد سر سف ه بودیم شوهرم گفت حنگل نمیای بریم فردا منم گفتم نه هواسرده با بچه واجب نیست
بعدشوهرم گفت پس من با دوستام میرم
منم گفتم نخیر نمیری
خواهرشوهرم گفت همش سرکاری اخرهفتم با دوستات میخوای باشی پس بیچاره زن و بچت کی وقت میزاری
یهووووو مادرشوهرم پرید همچین به خواهرشوهرم که نگو ..میگفت بجا اینکه از داداشت پشتیبانی کنی از ایننننن حمایت میکنی
منم اصلا دیگه نخواستم جوابشو بدم گفتم بزرگتره سطح سواد وشعورشم پایینه بیخیال
الانم نمیدونم چطوری برخورد کنم از این به بعد باهاش به نظرتون جکار کنم
جدیدا هم رفته دکتر برا قلبش ملاقات نرفتم انقد دلم شکست سر سفره هنچین اشک تو چشام جم شده بود بغض کردم....شوهرمم هیچی نگفت خونه هم اومدیم میگفت تو بچه ای فورا ناراحت میشی
کلا حامی خانوادشه