#پیرمرد عاشق به زنش گفت: بیا یادی از گذشته های دور کنیم.
من میرم تو #کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای #عاشقونه بزنیم......
پیرزن قبول کرد.
فردا پیرمرد به کافه رفت. دو ساعت از قرار گذشت، ولی پیرزن نیومد.
وقتی برگشت خونه، دید پیرزن تو اتاق نشسته و #گریه میکنه.
ازش پرسید: چرا گریه میکنی؟؟؟؟؟
پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:
مثلا بابام نذاشت بیام!!! . 😄 .