امروز تو حیاط بودیم برادر شوهرمم تو حیاط سر تخت خواب بود منم اصلا نمیدوستم خوابه فکر کردم رفته اخه صبح زود میره سر کار از شانس من خونه بود بعد شوهرم نشست که کفششو بپوشه یه دفعه لباسش از خشتکش پاره شد منم خندم گرفت گفتم خشتکت جر خوردم دلاور یه دفعه دیدم برادر شوهرم سرشو از زیر پتو در اورد نگام کرد من و اون خیلی رسمی هستیم یه ۷ یا ۸ سالی از من بزرگتره