سلام دوستای گلم
میخام داستان دوستم رو براتون تعریف کنم؛راستش میخاسم بعدا براتون بگم ولی دیدم با توجه ب شرایط هیشکی حوصله نداره گفتم تعریف کنم سرگرم شیم😙
و همچنین بازارش گرمه از دیشب😉
خب..... بریم سراغ داستانمون؛نگران نباشید؛همشو تایپ کردم از قبل
ماجرای دوستم (اینجا اسمشو میزارم مهسا )از جایی شروع شد محلشونو تغییر دادن و اومدن تو محله ما؛البته ما از دوران ابتدایی با هم دوستیم؛اونا یه محله با ما فاصله داشتن؛وختی مهسا20سالش بود اومدن محله ما...
مهسا یه دختر قد بلند و خوش اندام و خوشگله؛میتونم بگم چهره اش؛همه پسنده..
یکی از شبای محرم منو مهسا همراه بقیه خانواده هامون؛رفتیم برای تماشای دسته زنجیرزنی.
من همینطوری داشتم با مهسا حرف میزدم ک نگا کردم دیدم ای بابااااا؛این اصن حواسش ب من نیس؛رد نگاهشو ک گرفتم دیدم زوم کرده رو یه پسره؛ک همسایه ماست؛و فامیل دور هم حساب میشیم
کلی کلی تعجب کردم؛چون با توجه ب شناختی ک از مهسا داشتم میدونستم؛آدمی نیس ک ب راحتی از کسی خوشش بیاد و ب شدت مغرور و مخالف شدیدددددد روابط دختر و پسریه!!
بعد ک دید دارم نگاش میکنم گف؛آرزو من اگه یه روزم ازدواج کنم با یه همچین پسری ازدواج میکنم 😮
من دهنم باز موند اصن؛انگار یه لحظه مهسا شد یه آدم دیگ😐
بش گفتم مهسا این پسره اسمش میلاده؛از فامیلامونه؛پسره شلوغیه؛تو از ظاهرش خوشت اومده مطمئنا اگه دقیق بشناسیش این حرف رو نمیزنی
گف:ن یجوریم؛انگار خدا این آدمو دقیقا طبق سلیقه من خلق کرده
میلاد؛پسره شدیدا جذاب و دختر پسند؛و خیلی شلوغ؛طوری ک هر روز با یکی دوس میشد و ول میکرد؛خلاصه آه و نفرین دخترای یه محله پشتش بود😂😂