چطوری باهاش همخونه بشم؟نمیخوام با جداییم مادرمو دق بدم یا بعضیا خر کیف بشن
احساس میکنم دوسش ندارم دیگه
خودش بهم اهمیت نمیده ولی انتظار داره من حرفاشو گوش کنم و بگم اطاعت قربان ولی نه من نمیتونم امروز بحثمون شد خیلی بهم توهین کرد گف بی لیاقتی نفهمی منم نمیگم یه حرفایی گفتم که آخرش کنترل رو پرت کرد سمتم خدا باهام بود که نخورد به سرم وقتی پرت کرد دیگه انگار لال شدم انقد حرف زدزدزد ولی من دیگه لام تاکام هیچی نگفتم...
الانم در کمال بی خیالی گرفته خوابیده
دیگه خسته شدم از این همه بی توجهی و بی خیالیش و بی مسئولیتیش و ....
چیکار کنم به نظرتون