اینی که میخوام تعریف کنم واسه حدودا ۶سال پیشه
ما ۳تادوست صمیمی بودیم که دائما خونه همدیکه بودیم همش مامان دوستم مریض بود بیمارستان بودش عمل کرده بود گفت من تنهام بیاید پیشم ناهارباهم باشیم منو دوستمم رفتیم پیشش موقع ناهارخوردن حرف شد درمورد جنو داستان ترسناکو این حرفا یه دفعه دوستم گفت من شنیدم جنا سم دارن مثل اسب اقا تا اینو گفت خداشاهده به خده صدای شیهه اسب اوند ما ۳تا همچین هول کردیم که همینجور سر باز پاشدیم رفتیم جلوی خونه وایسادیم دیدیم اینجوری نمیشه دوستم زنگ زد به مانانش داستاتو گفت مامانش گفت من حرفتونو باورمیکنم ولی نترسید ایه الکرسی بخونید انکار مانانشم براش پیش اومده بود خونشون ویلایی بود خیلی سنگین بود من هیچوقت اونجا درست خوابم نمیبرد همش احساس سنگینی داشتم