شوهر من از اون پسرها بود که اصلا اهل دوس دختر نیستن
تو گروه دوستیشون هم همه میدونستن (من وارد گروه اونا شده بودم، خودشون از اول دانشجویی باهم بودن)
بعد همه بچه های گروهشون از رفتارهاش متوجه شده بودن از من خوشش میاد
یکی دو بار دختراشون بهم گفتن، منم تو دلم ذوق میکردم اما با روم نمیاوردم
بعد که من اومدم تو شهرشون دانشجو شدم به بهانه رد و بدل کتاب و کلاس زبان و... مدام تماس میگرفت، بلیط کنسرت و تئاتر وسینما میگرفت باهم بریم
اما لعنتی مستقیما هیچی نمیگفت
چند وقت بعد، یه بار که داشت برمیگشت سرکارش و تا دو هفته بعدش نمیتونستیم همدیگه رو ببینیم، موقع خداحاظی دستم رو کرفت، بغض کرد، گفت هربار از پیشت میرم سینه ام سنگین میشه🙈
من اینجوری بودم🥰😢
بعدش دیگه از بغض هیچی نگفتیم و همین که راهی شد بهم اس ام اس داد که دوسم داره و....