دقیقا
منم این روزارو گذروندم
سخت گذشت ولی گذشت
بابا مامانم از خجالتشون تا دوهفتهاز خونه بیرون نمیفرفتن
بابذم رو نداشت تو چشوون نگاه کنه
نگاهای مردم از همضبدتر بود
اولش نمیخواستم عروسیش برم
چون واقعا امکانشم نداستم میخواستم برم دنبال کارام و سرم شلوغ بود
ولی حرفای بقیه اذیتم کرد گفتم برم تا براسون روشن نشه ک من دوسش داشتم و دارم ازحسودی میترکم رفتم یهترین لباس و آرایشگاه اینقد با عروس خندیدم و رقصیدیم کهمه کف کرده بودن بعد ار اون قضیه همه دستشون اومده بود ک من دلم نمیخواست اون پسره رو و چقد خوشحال بودم ک رفته با یکی دیگه
توم حتما برو برقص بخند با همه معاشرت کن شاباشبدهکلی کیف کن واسه خـدت