من و شوهرم باهم دوست شديم و بعد سه ماه ازدواج كرديم و دوسال تو عقد بوديم و تو عقد حامله شدم و بعدم مجبور شديم هروسي گرفتيم.
شوهرم وقتي باهاش دوست شدم كلي بهم راجع به خودش دروغ گفت.حتي اينكه قبلا زن داشته و تو عقد جدا شده بودنو بهم نگفت.يعني گذاشت قشنگ وابستس بشم بعدش نزديكاي خواستگاري بهم گفت.اونم خيلي ساده كه من قبلا زن داشتم.
من اواخر دوستيمون يه چيزايي متوجه شدم كه دروغ ميگه ولي اينقدر ظاهر زندگيشو قشنگ درست كرده بود كه فك نميكردم ديگه اينمهمه دروغ گو باشه.
البته از لحاظ مالي بهم دروغ گفته بود كه خيلي پولدارن.
منم هميشه چون تو خانواده ي خودم هيلي پولدار نبوديم دلم يه زندگي راحت ميخواست و دنبال ادمي بودم كه پولدار باشه.اوايل دوستي با ماشين دوستاش ميومد دنبالم و ميگفت مال خودمه.كلي واسم كادو و گل ميخريد.
خلاصه بگم كه اوضاعشون بدم نيست ولي به اون پولداري هم كه ميگفت نبودن.
من بهش وابسته شدم و عاشقش شدم و چشممو روي چيزايي كه ميفهميدم بستم.
خانوادم به زور راضي به ازدواجم شدن و بيشتر فاميل طردم كردن چون با غريبه ازدواج كردم.
روز خواستگاري هم سنگ تموم گذاشت ى گل طلا و حلقه ي انچناني.
گذشت تا عقد كرديم.