خاب دیدم ک هوا گرگ ومیش بود بعد من تو محل قدیمیمون بودم هیچکس نبود فقط من بودم توکوچه. چن قدم رفتم جلو یهو دیدم رو یه پشت بومی پیرزنی با لباس خاب بلند وموهای زرد فرفری وایساده وچن تا زنم توکوچه داشتن نگاش میکردن تا منو دید جیغ زد رفت پشت چیزی قایم شد دوباره رفتم پایین تر دیدم یه پیرزنی دیگه همینجوری وایساده من سریع به زنایی ک اونجا بودن گفتم اینا جن زده شدن از ادم میترسن بعد گفتم بیاید باهم سوره ناسو بلند بخونیم.میخوندیم اونام جیغ میزدن ومیخاستن حمله کنن به ما نمیتونستن.از خاب پریدم خیلی ترسیده بودم الانم بش فکر میکنم دست وپام بی جون میشه